یک روز صاحب کار محمّد، مرا خواست و گفت: «این پسره کلّهاش باد داره، باید یک فکری به حال او بکنین که کمی سر عقل بیاد.»
بعد گفت: «چارهی کار او این است که برایش زن بگیرین!»
پذیرفتم. حالا چه کسی را برای او بگیریم؟ جواب پیش خود محمّد بود، دختر خالهاش را خودش از اول نشان کرده بود.
بالأخره با او ازدواج کرد. اما دو سال که از ماجرا گذشت (سال ۱۳۵۲ تا سال ۱۳۵۴) او را برای سربازی خواستند.
محمّد به سربازی رفت، اما هنوز چند روزی نگذشته بود که برگشت. از او پرسیدم: «چی شد که به این زودی برگشتی؟»
گفت: «مگر یادت رفته؟ من که گفتم برای این رژیم خدمت نمیکنم.»
- »یعنی به این راحتی ولت کردن؟»
- »ولم نکردن، خودم در رفتم!»
پرسیدم: «چطوری؟»
گفت: «ما را میبردن مشهد، توی راه به بهانهی دستشویی فرار کردم و به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفتم. یک شب را درحرم امام رضا (علیه السلام) ماندم و پس از دعا و راز و نیاز به تهران آمدم.»
رسم خوبان ۱۹ – غیرت دینی و تقیّد به ضوابط شرعی، ص ۵۴٫
پاسخ دهید