علمیات والفجر ۳ در منطقهی مهران و ملکشاهی بود. آتش دشمن روی نیروهای ما زیاد شده بود و رزمندگان ما برای مصون ماندن، ناچار بودند مرتب روی زمین دراز بکشند یا به داخل سنگر بروند. گلولههای توپ و خمپاره پشت سر هم نفیرکشان طرف ما میآمدند. من با صدای سوت گلولهها فوراً روی زمین دراز میکشیدم و سرم را با دو دست میپوشاندم، ولی هر بار که سرم را بالا میکردم، مهدی را میدیدم که بدون ترس این طرف و آن طرف میرود و کار خودش را میکند. انگار که اصلاً صدای سوت وحشتناک گلولهها را نمیشنید یا فراموش میکرد که گلولهها واقعی هستند.
بالاخره گلولهی خمپارهای در چند متری ما منفجر شد. با شتاب خودم را به زمین انداختم و فریاد کشیدم. گرد و خاک زیادی در اطراف ما بلند شده بود. از جایم بلند شدم تا مهدی را پیدا کنم. او همانطور بیخیال کار خودش را میکرد. خودم را به او رساندم و با تعجب گفتم: «مهدی برای چی وقتی صدای سوت خمپاره را میشنوی، روی زمین دراز نمیکشی؟ مگر نمیدانی ترکشها میتوانند بدنت را سوراخ سوراخ کنند؟»
مهدی لحظهای با محبت به من نگاه کرد و بعد آهسته گفت: «من فرمانده هستم. تمام این بچّهها چشمشان به من است و متوجه رفتارهای من هستند. اگر من که فرمانده هستم، بترسم یا نشان بدهم که از گلولهها میترسم، روحیهی خودشان را از دست میدهند. من باید طوری رفتار کنم که خیالشان راحت شود و با روحیهی بالا با دشمن برخورد کنند و بجنگند. وقتی آنها میبینند که من با خونسردی رفتار میکنم و از خمپاره و توپ نمیترسم، خودشان هم کمتر میترسند. تازه، خدا هم با ماست.»
و بعد دوباره از من دور شد و به بچّهها سرکشی کرد.
رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت، ص ۱۲۳ و ۱۲۴٫ / روزهای سخت نبرد، صص ۱۷۱ – ۱۷۰٫
پاسخ دهید