پدرم همیشه به مسجد میرفت امّا من اینگونه نبودم. تا اینکه یک روز پدرم من را با خودش به مسجد برد و دستم را در دست جوانی قرار داد و گفت: احمد آقا اختیار این پسرم دست شما! بعد به من گفت: هر چی احمد آقا گفت گوش کن. هر جا خواستی با ایشان بری اجازه نمیخواد و …
خلاصه ما را تحویل احمد آقا داد؛ و برای من عجیب بود که مگر پدرم چه چیزی در او دیده بود که اینگونه اختیار من را به یک جوان شانزده یا هفده ساله میسپرد؟!
چند شب از این جریان گذشت. من هم مسجد نرفتم. یک شب دیدم درب خانه را میزنند. رفتم در را باز کردم. تا سرم را بالا کردم با تعجب دیدم احمد آقا پشت در است! تا چشمم به ایشان افتاد خشکم زد! یک لحظه سکوت کردم. فکر کردم اومده بگه چرا مسجد نمییای؟
گفتم: سلام احمد آقا، به خدا این چند روز خیلی کار داشتم، ببخشید.
همینطور که لبخند به لب داشت گفت: من که نیومدم بگم چرا مسجد نمییای، من اومدم حالت رو بپرسم. آخه دو سه روز ندیدمت. خیلی خجالت کشیدم. چی فکر میکردم و چی شد! گفتم: ببخشید از فردا حتماً مییام.
دو سه روز دیگه گذشت. در این سه روز موقع نماز دوباره مشغول بازی بودم و مسجد نرفتم. یک شب دوباره صدای درب خانه آمد. من هم که گرم بازی بودم دوباره دویدم سمت درب خانه. تو فکر هر کسی بودم به جز احمد آقا. تا در را باز کردم از خجالت مُردم. با همان لبخند همیشگی من را صدا کرد و گفت: سلام حسین آقا.
حسابی حال و احوال کرد. امّا من هیچی نگفتم. فهمیده بود که از نیامدن به مسجد خجالت کشیدهام. برای همین گفت: بابا نیومدی که نیومدی، اومدم احوالت رو بپرسم. خلاصه آن شب گذشت. فردا شب زودتر از اذان رفتم مسجد. و این مسجد رفتن همان و مسجدی شدن ما همان.
منبع: کتاب «عارفانه» – شهید احمدعلی نیّری، انتشارات شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۲؛ ص ۴۷ و ۴۸٫
پاسخ دهید