اوایل سال ۱۳۴۹ در کلاس آموزش زبان انگلیسی مرکز آموزشهای هوایی درس میخواندم و سمت ارشدی کلاس را داشتم؛ از آغاز تشکیل کلاس چند روزی میگذشت که دانشجوی تازه واردی به ما ملحق شد که بعدها فهمیدم نامش عبّاس بابایی است. مقررات کلاس در ارتش حکم میکرد، آن کس که درجهاش بالاتر است. ارشد کلاس باشد. درجهی من «هنر آموز» بود و درجهی او «دانشجو» و از من بالاتر بود. لذا طبیعی بود که او باید به من اعتراض کند و دست کم از من فرمانبرداری نکند؛ ولی برخلاف انتظار همه، خیلی عادی، مثل دیگران آنچه را که من میگفتم، انجام میداد. از وظایف ارشد، یکی این بود که باید هر روز در پایان درس «اتیک» یکی از شاگردان را برای نظافت کلاس میگرفت و به مسئول ساختمان میداد. آن روز نوبت بابایی بود. من در حالی که احساس میکرد سکوت عبّاس تا به حال از سر آگاهی دادن به من بوده است و شاید از این حرکت من به خشم بیاید و رودرروی من بایستد. با حالتی مضطرب به نزدیک رفتم و از او خواستم تا اتیکش را برای نظافت سالن به من بدهد. او خیلی ساده و مؤدبّانه اتیک را به من تحویل داد.
وقتی اتیک عبّاس را به مسئول ساختمان دادم، او در حالی که شگفت زده به نظر میآمد، با صدای بلند به من گفت: «این که دانشجوست!»
گفتم: «بله».
با عصبانیت گفت: «جایی که دانشجو در کلاس است، تو چرا ارشد هستی؟ خیلی زود برو و جاروی او را بگیر و خودت کلاس را نظافت کن. از فردا هم او ارشد کلاس است، نه تو.»
من، ناچار به کلاس برگشتم. دیدم بابایی در حال نظافت کردن است. هر چه کوشیدم تا جارو را از دستش بگیرم، او نپذیرفت و گفت: «چه اشکالی دارد؟»
برگشتم و ماجرا را به مسئول ساختمان گفتم. او بدون اینکه حرفی بزند، از پشت میزش بلند شد و به سمت کلاس حرکت کرد. عبّاس همچنان در حال نظافت بود. مسئول ساختمان محترمانه ماجرا را از او او جویا شد و وقتی نتوانست بابایی را از نظافت کردن باز دارد، گفت: «مقررات حکم میکند که شما ارشد باشید.»
عبّاس لبخندی زد و پاسخ داد: «امّا من ارشدیت ایشان را میپسندم؛ پس ترجیح میدهم که ایشان ارشد باشند؛ نه من.»
او هر چه کوشید نتوانست عبّاس را قانع کند و آن روز گذشت. فردا صبح که از خواب بیدار شدیم، چون طبق دستور، من باید سمت ارشدی را به بابایی واگذار میکردم، برای چندمین بار از او خواستم تا ارشدیت را بپذیرد؛ ولی او گفت: «چون از ابتدای دوره شما ارشد بودهاید، تا پایان دوره هم شما ارشد باشید و از شما میخواهم دیگر پیرامون این موضوع حرفی نزنید.»
بی تکلّفی او در من خیلی تأصیر گذاشته بود. حرکت آن روز عبّاس برایم بسیار شگفتآور بود؛ ولی بعدها که با او بیشتر آشنا شدم، دانستم که او همواره سعی میکرد تا نفْس خود را از میان بردارد و اگر آن روز ارشدیت را نپذیرفت، صرفاً به این دلیل بود.
از آن روز به بعد دوستی من و عبّاس شروع شد.
یکی روز که در کلاس هشتم درس میخواندیم، هنگام عبور از محلهی «چگینی» که از توابع شهرستان قزوین است، یکی از نوجوانان آنجا بیجهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم. ما با عبّاس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر. عبّاس پیش امد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد. وقتی تلاش خود را بینتیجه دید، ناگهان قیافهای بسیار جدّی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل، با ما درگیر شد.
من و دوستم که از حرکت عبّاس به خشم آمده بودیم، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانهی اعتراض با او قهر کردیم. سپس بیآنکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، امّا او در طول راه به دنبال ما میدوید و فراید میزد: «مرا ببخشید؛ آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.»
پدرم، مرحوم حاج اسماعیل بابایی، باغ کوچک انگوری در شهرستان قزوین داشت. یک روز برای برداشت محصول باغ، همراه خانواده به باغ رفته بودیم. عبّاس که در آن روزها نوجوانی بیش نبود، با مشاهدهی خوشهی انگور که بر روی ساقه یکی از تاکها خودنمایی میکرد، از پدرم خواست تا لحظهای خوشه انگور را از ساقهاش جدا نکند. در حالی که همه از خواستهی او شگفت زده شده بودیم، بیدرنگ رفت، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. پس از لحظهای به آرامی آن خوشه را چید و در سبد گذاشت. او به هنگام جدا کردن انگور از ساقهاش به ما گفت: «نگاه کنید! خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانههای انگور را در کنار هم قرار داده است! بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر میرسد و در فصل بهار چهرهای سبز و شاداب به خود میگیرد و میوهی آن به این زیبایی رنگ آمیزی میشود. اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بیهمتا پی برد.»
این عادت عبّاس بود که هنگام خوردن انواع میوهها آنها را به دقّت نگاه میکرد و برای این کارش توجیه زیبایی داشت. او میگفت: «ببینید؛ میوهها انواع گوناگونی دارند؛ ترش، شیرین، تلخ و هر یک خاصیّتهایی برای انسان دارند که هنوز بشر از درک همهی آنها ناتوان است. پس ما باید بر روی نعمتهای الهی به طور عمیق فکر کنیم و از آنها سطحی نگذریم.»
هر سال پدرم، حاج اسماعیل بابایی، با برگزاری مراسم تعزیهخوانی در روزهای محرم، یاد و خاطرهی اباعبداللهالحسین علیه السلام و یاوران آن حضرت را زنده نگاه میداشت. آن روزها عبّاس به خاطر ایفای نقش و شرکت در مراسم تعزیه و در هر جای ایران بود، در شبهای بیست و یکم ماه مبارک رمضان و دو روز تاسوعا و عاشورا خود را به قزوین میرساند. او از دوران کودکی، به فراخور حال، در نقشهای گوناگونی ظاهر میشد.
به خاطر دارم یک سال که عبّاس جوان رشیدی بود، به او نقش یکی از امیران عرب داده شد. مراسم تعزیه در یکی از میدانهای شهرستان قزوین برگزار میشد. همهی بازگیران آماده اجرای تعزیه بودند. طبل و شیپور نواخته شد. جمعیّت انبوهی برای تماشای تعزیه در اطراف میدان نشسته بودند. زمانی کوتاه از شروع تعزیه نگذشته بود که نوبت به عبّاس رسید. او در حالی که به دلیل ضرورت نقشش، لباس فاخری به تن کرده بود، «کلاهخود»ی بر سر داشت و سوار بر اسب بود، به صحنه وارد شد. پس از اینکه به دور میدان گشتی زد و فریاد «هَلْ مِنْ مُبارِزْ» برآورد، ناگهان از اسب فرو آمد، لگام اسب را به دست گرفت و در حالی که پیاده به دور میدان حرکت میکرد، به خواندن تعزیه ادامه داد. تماشاگران از حرکت عبّاس شگفت زده شده بودند. شخصی که در نقش حریف عبّاس بازی میکرد و بر اسب سوار بود، با اشاره از پدرم پرسید که قضیه از چه قرار است. مرحوم پدرم که تعزیهگردان بود، فوری خود را به عبّاس رساند و به آرامی چیزی به او گفت. بعدها شنیدم که پدرم از او میپرسد چرا از اسب پیاده شده و مراسم تعزیه را از شتاب و حرکت انداخته است. عبّاس در پاسخ میگوید: «برای لحظهای غرور مرا گرفت و نمیتوانستم تعزیه بخوانم. این نقش را از من بگیر و به کس دیگری بده.»
پدر میگوید: «ولی تو نقش بازی نمیکنی.»
امّا او نمیپذیرد. از آن پس عبّاس به اصرار خودش، همیشه ایفاگر نقشهایی بود که از همه آسیبپذیرتر بودند. او به هنگام اجرای تعزیه، با پای برهنه و بدون جوراب در صحنه حاضر میشد و زار زار میگریست و این حرکت او تماشاچیان را به شدّت تحت تأثیر قرار میداد.
در سال ۱۳۴۲ به عنوان راهنمای سپاه دانش در یکی از روستاهای اطراف قزوین خدمت میکردم. به خاطر بد بودن راه، هر روز مجبور بودم مسافتی را با موتور طی کنم. عبّاس آن وقتها در کلاس اوّل دبیرستان درس میخواند و از آنجایی که علاقهی زیادی به روستا و منظرههای زیبای طبیعت داشت، یک روز هنگام رفتن به روستا، با اصرار از من خواست تا او را نیز با خود ببرم؛ من هم پذیرفتم. سوار بر موتور شدیم و به راه افتادیم.
در حالی که نسیم سردی میوزید به چند کیلومتری روستای مورد نظر رسیدیم. پیرمردی با پای پیاده به سمت روستا در حال حرکت بود عبّاس از من خواست تا بایستم. لحظهای با خود فکر کردم تا شاید حادثهای رخ داده؛ از این رو خیلی فوری توق، کردم. عبّاس پیاده شد و گفت: «دایی جان! این پیرمرد خسته شده، شما او را سوار کنید. من خودم پیاده میآیم.»
چون جاده سربالایی بود و موتور هم بیش از دو نفر ظرفیت نداشت، امکان سوار شدن عبّاس نبود. اتومبیل هم در آن جاده رفت و آمد نمیکرد و من مانده بودم که عبّاس را چگونه تنها در جاده رها کم. به عبّاس گفتم: آهسته به دنبال ما بیا! من پیرمرد را به مقصد میرسانم. و برمیگردم.
پیرمرد را سوار بر موتور کردم و در حالی که نگران عبّاس بودم، به سرعت برگشتم تا او را بیاورم؛ ولی او برای اینکه به من زحمت بازگشت ندهد، آنقدر دویده بود که به نزدیکیهای روستا رسیده بود.
منبع: کتاب رسم خوبان ۱، اخلاق، صفحهی ۵۶ ـ ۶۴/ نرم افزار چند رسانهای شاهد. ویژهی سردار شهید عبّاس بابایی.
پاسخ دهید