عملیات قادر را بچّه‌های ارتش و سپاه یادشان هست که عراق چه حجم آتشی روی سرِ نیروهای ما ریخت. این حجم آتش برای ما که افسر توپ‌خانه بودیم، معنی دیگری داشت. انگار دریای مهمات داشته باشند. صیّاد رفته بود سنگرش را گذاشته بود یک کیلومتری عراقی‌ها، دیده‌بانی توپ‌خانه می‌کرد.

حرف‌هایش را از بی‌سیم می‌شنیدم. دیدم دارد به یک نفر می‌گوید: «رفتی تهران برو ببین اون وامی رو که برای اون بنده‌ی خدا گرفته بودم، بهش دادند یا نه؟» بنده‌ی خدا، یکی از افسرهای زیردستش بود. گرفتار شده بود. دستش خالی بود و با صیّاد درد دل کرده بود.

زمین از شدّت انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره می‌لرزید. با خودم فکر کردم: «وسط این جهنّم درّه چه وقت این حرف‌هاست.» بعد یادم افتاد چند وقت پیش یک حدیث درباره‌ی اخلاق فرمانده برایم خوانده بود.


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۲۸۸

به نقل از: عطاءالله صالحی