صبح روز تاسوعا بود. جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه سیّد مجتبی و بچّه‌های هیئت، به نیروی دریای ارتش واقع در شهرستان نوشهر رفتیم.

مراسم عجیبی بود. در آن روز من کنار سیّد نشسته بودم. سیّد هم طبق معمول شال سبزی را روی سرش انداخته بود. با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود.

بعد از پایان مراسم، شال سبز خودش را گردن من انداخت! با تعجب پرسیدم: «این چه کاریه!؟»

گفت: «بگذار گردن شما باشه!»

هنوز صحبتم تمام نشده بود که دیدم جمعیت حاضر که بیشترشان نظامی بودند به سمت من آمدند و شروع کردند به دست دادن و التماس دعا گفتن!

هر چه می‌گفتم اشتباه گرفته‌اید، مداح من نیستم و… کسی به حرفم گوش نمی‌داد. نگاهم به سیّد افتاد. تنها در گوشه‌ای ایستاده بود. کسی هم در اطرافش نبود.

اصلاً علاقه‌ای به مشهور شدن و … نداشت. با این کار می‌خواست اخلاص خود را حفظ کند.

علمدار، مادر و دوستان شهید، ص ۱۲۹٫