ابراهیم پیر شد
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت
هیچ وقت بش نمیآمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوانهای بیست و دو ساله میمانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شدهست.
دلواپسیام را زود میفهمید.
گفت: «اگر بدانی امشب چطور آمدم.»
لبخند زد گفت: «یواشکی.»
خندید گفت: «اگر فلانی بفهمد من در رفتهام…»
دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش گفت: «کلهام را میکند.»
انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود. همیشه میگفت: «تنها چیزی که مانع شهادت منست وابستگیام به شماهاست. مطمئن باش روزی که مسألهام را باتان حل کنم دیگر ماندنی نیستم.»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ژیلا بدیهیان
پاسخ دهید