شیخ مفید گوید:

هانی بن عروه از سوی عبیدالله بر جان خویش بیمناک شد. حضور در مجلسِ او را قطع کرد و خود را به مریضی زد. ابن زیاد به اطرافیانش گفت: چرا هانی را نمی‌بینم؟ گفتند: بیمار است. گفت: اگر خبر داشتم به عیادتش می‌رفتم. محمّد بن اشعث و چند نفر دیگر را فرا خواند و پرسید: چرا هانی به دیدن ما نمی‌آید؟ گفتند: نمی‌دانیم.

می‌گویند مریض است. گفت: شنیده‌ام که خوب شده و جلو خانه‌اش می‌نشیند. او را دیدار کنید و بگویید حقّی را که بر گردن او داریم، فرو نگذارد. دوست ندارم کسی مانند او از اشراف عرب نزد من تباه شود.

رفتند و غروب‌هنگام دیدارش کردند در حالی که جلو در خانه‌اش نشسته بود. به او گفتند: چرا به دیدار امیر نمی‌آیی؟ یادت کرد و گفت اگر بدانم بیمار است عیادتش می‌کنم. گفت: بیمار مانع دیدار است. گفتند: به او خبر رسیده که هر غروب جلو در خانه‌ات می‌نشینی. حکومت، کندی و جفا را تاب نمی‌آورد! قسمت می‌دهیم که همراه ما سوار شوی.

جامه‌هایش را خواست. استری طلبید، سوار شد. نزدیک قصر که رسید برخی چیزها را حس کرد. به حسان بن اسماء گفت: برادرزاده! من از این مرد بیمناکم. چه صلاح می‌بینی؟ گفت: عمو جان! من بیمی بر تو نمی‌بینم. تو که بهانه‌ای به دست آنان نداده‌ای.

حسان نمی‌دانست چرا عبیدالله او را طلبیده است. هانی بر عبیدالله وارد شد. گروهی هم آن‌جا بودند. همین که وارد شد، عبیدالله گفت: خائن با پای خویش آمده است! عبیدالله رو به شریح قاضی کرد و گفت: من حیات او را می‌خواهم، او مرگ مرا…

اوّلین باری که هانی به دیدار او رفته بود، مورد احترام بود. به عبیدالله گفت: مگر چه شده است امیر!؟ گفت: هانی! این کارها چیست که در خانه‌ات نسبت به خلیفه و مسلمانان می‌گذرد؟ مسلم بن عقیل را به خانه‌ات آورده‌ای و سلاح برایش جمع می‌کنی و مردان در خانه‌های اطراف گرد می‌آیند. خیال می‌کنی خبر نداریم؟ گفت: چنین نکرده‌ام، مسلم هم پیش من نیست. گفت: چرا؛ چنین کرده‌ای.

چون گفتگو میان آن دو زیاد شد و هانی انکار می‌کرد، ابن زیاد، معقل را که جاسوس بود صدا زد. او آمد و در برابرش ایستاد. گفت: آیا او را می‌شناسی؟ گفت: آری.

هانی دانست که آن مرد جاسوس بوده و همه‌ی خبرها را به امیر رسانده است. مدّتی وارفت. دوباره به خود آمد و گفت: سخنم را گوش بده و بپذیر. به خدا که دروغ نگفته‌ام و به خدا که او را به خانه‌ام دعوت نکرده‌ام و از کارهای او هم چیزی نمی‌دانم. نزد من آمد و درخواست کرد که در خانه‌ام فرود آید. خجالت کشیدم که ردش کنم. چون به خانه‌ام آمد، حمایتش بر گردنم آمد. مهمانش کردم و پناهش دادم و کارهایش آن بوده که خبر داری. اگر بخواهی، قول می‌دهم و پیمان می‌بندم که بر ضدّ تو فتنه‌ای نینگیزم و آمده‌ام دست در دست تو بگذارم و اگر می‌خواهی چیزی به گرو نزد تو بگذارم. بروم و از او بخواهم از خانه‌ام برود، به هر جای این زمین که بخواهد، تا از حمایت من بیرون رود.

ابن زیاد گفت: به خدا که از پیش من نمی‌روی مگر آن‌که مسلم را بیاوری. گفت: به خدا قسم هرگز مهمانم را تحویل تو نمی‌دهم که به قتلش برسانی. گفت: باید بیاوری. گفت: به خدا هرگز! حرف‌های بسیار بین آن دو گذشت. مسلم بن عمرو باهلی که جز او هیچ کس از شام و بصره در کوفه نبود، برخاست و گفت: ای امیر! بگذار من با او صحبت کنم. در گوشه‌ای به صحبت مشغول شدند. صدایشان بلند شد. آن مرد می‌گفت: هانی! تو را به خدا خود را به کشتن مده و خانواده‌ات را گرفتار مکن. به خدا دوست ندارم کشته شوی. این مرد پسرعموی این قوم است، او را نمی‌کشند و آسیبی به او نمی‌رسانند. تحویلشان بده، عیب و عاری هم بر تو نیست. تو او را به حکومت تحویل می‌دهی.

هانی گفت: این ننگ را کجا برم که پناهنده و مهمان خود را تحویل دهم، در حالی که هنوز زنده و سالم و توانمندم و یاورانی دارم. به خدا که اگر تنها و بی‌یاور هم بودم تحویلش نمی‌دادم تا در راه او کشته شوم. آن مرد قسم می‌داد و هانی می‌گفت: نه به خدا هرگز! ابن زیاد حرف او را شنید. گفت که نزدیکش آورند. گفت: به خدا که یا می‌آوری یا گردنت را می‌زنم. هانی گفت: آن وقت، برق شمشیرها را در اطراف خانه‌ات خواهی دید. ابن زیاد گفت: عجبا! آیا مرا از شمشیرها می‌ترسانی؟ هانی می‌پنداشت قبیله‌اش از او دفاع می‌کنند. آنگه گفت: نزدیکش آورید. نزدیک ابن زیاد آوردند. آن‌قدر با چوب بر پیشانی و دماغ و صورتش زد که دماغش شکست و خون بر چهره‌اش جاری شد و پیشانی و صورتش زخمی گشت و چوب شکست. هانی دست به شمشیر یکی از مأموران برد و او مقاومت کرد. عبیدالله دستور دادند او را کشیدند و در یکی از اتاق‌های قصر زندانی کرده و برای او مأمور گذاشتند. حسان بن اسماء به رفتار حیله‌گرانه‌ی ابن زیاد اعتراض کرد. به دستور ابن زیاد، او را هم در گوشه‌ای نشاندند. محمّد بن اشعث گفت: ما به هر کاری که امیر کند راضی هستیم، به سودمان باشد یا به زیانمان، امیر ادب‌کننده است.

به عمرو بن حجّاج خبر رسید که هانی را کشتند. او به قبیله‌ی مذحج رفت و همراه جمع بسیاری آمده، قصر را محاصره کردند. فریاد زد: من عمرو بن حجّاجم. اینان هم سواران و شخصیت‌های مذحجند. نه بیعت شکسته‌ایم و نه از امّت جدا شده‌ایم. به اینان خبر رسیده که هانی کشته شده و این برایشان بسی سنگین است.

به ابن زیاد گفتند: مذحجیان بر در قصرند. به شریح قاضی گفت: نزد هانی برو، آنگاه پیش اینان رفته، بگو که او زنده است و کشته نشده است. تا نگاه هانی به شریح افتاد، گفت: ای وای که خاندانم بر باد رفت. دینداران کجایند؟ مردم شهر کجایند؟ در حالی که خون بر چهره‌اش جاری بود و سر و صدای مردم را بیرون قصر می‌شنید، گفت: فکر می‌کنم این‌ها صدای مذحجیان و مسلمانان پیرو من است. اگر ده نفر از آنان وارد شوند، مرا نجات می‌دهند. شریح چون سخن او را شنید نزد مردم بیرون آمد و گفت: چون امیر حضور و سخن شما را درباره‌ی هانی شنید، مرا فرمان داد که پیش او بروم. نزد هانی رفته و او را دیدم. امیر به من دستور داد که نزد شما آیم و بگویم که او زنده است و آنچه از کشته شدنش گفته‌اند دروغ است.

عمرو بن حجّاج و همراهانش گفتند: اگر کشته نشده، خدا را شکر و برگشتند.

عبیدالله بیرون آمد و بر منبر رفت، در حالی که بزرگان و محافظان و همراهانش با او بودند و چنین گفت:

امّا بعد، ای مردم! به طاعت خدا و اطاعت زمامدارانتان چنگ زنید و متفرّق نشوید که هلاک گردید و ذلیل و کشته و محروم شوید. برادر کسی است که با تو راست گوید. هر که بیم دهد عذر دارد. آنگاه رفت که فرود آید. هنوز از منبر پایین نیامده بود که نگهبانان از در خرمافروشان وارد مسجد شده و داد می‌زدند: مسلم بن عقیل آمد! عبیدالله به سرعت وارد قصر شد و درها را بست.

عبدالله بن حازم گوید: من فرستاده‌ی مسلم به قصر بودم تا ببینم با هانی چه کردند. چون او را زده و زندانی کردند، بر اسب خویش سوار شدم و اوّلین کسی بودم که خبر را به مسلم رساندم. زنانی از قبیله‌ی مراد را دیدم که گرد آمده نوحه‌گری می‌کنند. چون خبر را به مسلم دادم، دستور داد تا یارانش را که خانه را پر کرده بودند و به چهار هزار نفر می‌رسیدند صدا کنم. دستور داد تا منادی ندا دهد: «یا منصورُ اَمِتْ» (که شعار آنان بود). ندا دادم. کوفیان یکدیگر را فراخواندند و دور مسلم جمع شدند. مسلم برای قبایل کنده، مذحج، تمیم، اسد، مضر و همدان پرچم و فرمانده تعیین کرد. چیزی نگذشت که مسجد و بازار از حضور مردم پر شد و تا عصر مردم در تلاطم بودند. عرصه بر ابن زیاد تنگ شد. همه‌ی همّتش آن بود که درِ قصر را نگه دارد و جز سی نگهبان و بیست نفر از بزرگان و خانواده و نزدیکانش کسی با او نبود. به بزرگانی که دور از او بودند دستور داد که از درِ رومیان پیش او آیند. افراد قصر و ابن زیاد از بالا به مردم می‌نگریستند که سنگ پرتاب می‌کردند و بر آنان و ابن زیاد و پدرش دشنام می‌دادند. ابن زیاد به کثیر بن شهاب گفت که همراه مذحجیان در شهر کوفه بچرخد و مردم را از دور مسلم پراکنده سازد و از کیفر حکومت بترساند. به محمّد بن اشعث نیز گفت که همراه کِندیان و قبیله‌ی حضرموت برود و پرچم امان برافرازد تا هر که زیر آن پرچم درآید در امان باشد. به دیگرانی چون قعقاع، شبث بن ربعی، حجار بن ابجر و شمر نیز چنین دستورهایی داد و باقی افراد را پیش خود نگه داشت؛ چون همراهانش کم بودند و وحشت داشت.

کثیر بن شهاب بیرون رفت تا مردم را از دور مسلم پراکنده سازد. محمّد بن اشعث هم کنار خانه‌های بنی عماره ایستاد. مسلم بن عقیل، عبد الرّحمن بن شریح را از مسجد پیش محمّد اشعث فرستاد. محمّد اشعث چون جمعیّت زیاد را دید عقب نشست. محمّد بن اشعث و کثیر بن شهاب و قعقاع و شبث، مردم را از پیوستن به مسلم به تردید می‌انداختند و می‌ترساندند تا آن‌که گروهی بسیار دور اینان جمع شدند و از طرف در رومیان نزد ابن زیاد وارد شدند. کثیر بن شهاب از ابن زیاد خواست که با این گروه و شخصیت‌ها و سربازان و هوادارانش به مقابله با مهاجمان بپردازد که نپذیرفت، بلکه فرماندهی را به شبث بن ربعی داد و او را اعزام کرد. از آن سو مردم بسیاری نیز دور مسلم جمع بودند و افزوده می‌شدند. تا عصر طول کشید و کار دشوار شد.

عبیدالله، اشراف و بزرگان شهر را فراخواند. آنان از بالا خطاب به مردم، اهل طاعت را وعده‌ی جایزه و افزایش حقوق دادند و نافرمانان را به محرومیت و کیفر تهدید کردند و اعلام کردند که از شام، سپاهی در حال آمدن است. کثیر بن شهاب سخن گفت تا غروب آفتاب نزدیک شد. به مردم گفت: نزد خانواده‌هایتان بروید و دنبال شر نباشید و با جان خود بازی نکنید. اینک این سپاهیان یزید است که می‌آید و به عبیدالله پیمان سپرده که اگر در پی جنگ باشید و همین امشب پراکنده نشوید، فرزندان شما را از حقوق محروم کند و رزمندگانتان را به جنگ در مرزهای شام اعزام کند و سالم را به جای بیمار و حاضر را به جای غایب مؤاخذه کند تا هیچ نافرمانی نماند مگر آن‌که به کیفر عصیانش برسد.

اشراف دیگر نیز همین سخن را گفتند. مردم با شنیدن این حرف‌ها متفرّق شدند. زن سراغ پسر و برادرش می‌آمد و می‌گفت: تو برگرد، مردمِ دیگر هستند. مرد سراغ پسر و برادرش می‌آمد که فردا شامیان می‌آیند، با جنگ و شر چه خواهی کرد. برگرد و او را می‌بُرد. مردم پیوسته متفرّق شدند تا آن‌که شب شد. مسلم نماز مغرب را خواند، در حالی که جز سی نفر با او در مسجد نبودند. چون دید جز آنان کسی همراهش نیست، از مسجد که بیرون آمد، کسی همراهش نبود که راهنمایی‌اش کند یا راه خانه را نشانش دهد یا از او حفاظت کند. سرگردان در کوچه‌های کوفه می‌رفت و نمی‌دانست کجا می‌رود. به خانه های بنی جبله از قبیله‌ی کنده رسید. به در خانه‌ی زنی به نام طوعه رسید که پیشتر کنیز اشعث بن قیس بود و او آزادش کرده بود و همسر اُسید حضرمی شده بود و از این ازدواج، پسری به نام بلال آورده بود. بلال همراه مردم بیرون رفته بود. مادرش به انتظار او دم در ایستاده بود. مسلم به او سلام داد. پاسخش داد. مسلم گفت: ای بانو! آب برایم بیاور. آب نوشید و همان‌جا نشست. زن ظرف آب را داخل برد و برگشت و گفت: ای بنده‌ی خدا! مگر آب ننوشیدی؟ گفت: چرا. گفت: پس پیش خانواده‌ات برو. دو سه بار گفت و مسلم ساکت بود. بار سوم گفت: سبحان الله! بنده‌ی خدا! برخیز و نزد خانواده‌ات برو. برایت خوب نیست جلو خانه‌ام بنشینی. حلال نمی‌کنم. برخاست و گفت: ای بانو! من در این شهر خانه و خانواده‌ای ندارم. ممکن است در حقّ من نیکی کنی و پاداش ببری. شاید پس از این، نیکی تو را جبران کنم. گفت: چه کاری از من ساخته است؟ گفت: من مسلم بن عقیلم. این گروه به من دروغ گفته و فریبم دادند و بیرونم کردند. گفت: آیا تو مسلمی؟ گفت: آری. گفت: وارد شو.

مسلم وارد خانه شد و در یکی از اتاق‌های خانه‌اش قرار گرفت. طوعه برایش زیرانداز و شام آورد، امّا مسلم شام نخورد. چیزی نگذشت که پسرش آمد. دید مادرش به اتاقی زیاد رفت و آمد می‌کند. علّت را پرسید. زن گفت: چیزی نیست. گفت: چه خبر است؟ گفت: چیزی نیست، به کار خود بپرداز. اصرار کرد. مادرش گفت: به شرطی که به کسی چیزی نگویی. پسر قول داد و قسم خورد. طوعه خبر را گفت. پسر خوابید و چیزی نگفت. سحرگاهان نزد عبدالرحمن، پسر محمّد اشعث رفت و خبر داد که مسلم پیش مادرم است. او نزد پدرش (محمّد اشعث) که پیش ابن زیاد بود رفت و آهسته خبر داد. چون ابن زیاد این رازگویی را فهمید، به «قضیب» که کنارش بود، گفت: برخیز و هم اکنون او را بیاور. او همراه جمعی از قوم خود برخاست و عبیدالله بن عبّاس را نیز با هفتاد نفر از قیس، همراه خود برد و وارد خانه‌ی طوعه شدند.


 

 قال شیخ المفید:

وَ خَافَ هَانِئُ بْنُ عُرْوَهَ عُبَیْدَ اللَّهِ بْنَ زِیَادٍ عَلَى نَفْسِهِ فَانْقَطَعَ مِنْ حُضُورِ مَجْلِسِهِ وَ تَمَارَضَ، فَقَالَ ابْنُ زِیَادٍ لِجُلَسَائِهِ: مَا لِی لَا أَرَى هَانِئاً؟ فَقَالُوا: هُوَ شَاکٍ. فَقَالَ: لَوْ عَلِمْتُ بِمَرَضِهِ لَعُدْتُهُ وَ دَعَا مُحَمَّدَ بْنَ الْأَشْعَثِ وَ أَسْمَاءَ بْنَ خَارِجَهَ وَ عَمْرَو بْنَ الْحَجَّاجِ الزُّبَیْدِیَّ وَ کَانَتْ رُوَیْحَهُ بِنْتُ عَمْرٍو تَحْتَ هَانِئِ بْنِ عُرْوَهَ وَ هِیَ أُمُّ یَحْیَى بْنِ هَانِئٍ فَقَالَ لَهُمْ: مَا یَمْنَعُ هَانِئَ بْنَ عُرْوَهَ مِنْ إِتْیَانِنَا؟ فَقَالُوا: مَا نَدْرِی وَ قَدْ قِیلَ إِنَّهُ یَشْتَکِی. قَالَ: قَدْ بَلَغَنِی أَنَّهُ قَدْ بَرَأَ وَ هُوَ یَجْلِسُ عَلَى بَابِ دَارِهِ فَالْقَوْهُ وَ مُرُوهُ أَلَّا یَدَعَ مَا عَلَیْهِ مِنْ حَقِّنَا فَإِنِّی لَا أُحِبُّ أَنْ یَفْسُدَ عِنْدِی مِثْلُهُ مِنْ أَشْرَافِ الْعَرَبِ فَأَتَوْهُ حَتَّى وَقَفُوا عَلَیْهِ عَشِیَّهً وَ هُوَ جَالِسٌ عَلَى بَابِهِ وَ قَالُوا لَهُ: مَا یَمْنَعُکَ مِنْ لِقَاءِ الْأَمِیرِ فَإِنَّهُ قَدْ ذَکَرَکَ وَ قَالَ: لَوْ أَعْلَمُ أَنَّهُ شَاکٍ لَعُدْتُهُ، فَقَالَ لَهُمُ: الشَّکْوَى تَمْنَعُنِی. فَقَالُوا لَهُ: قَدْ بَلَغَهُ أَنَّکَ تَجْلِسُ کُلَّ عَشِیَّهٍ عَلَى بَابِ دَارِکَ وَ قَدِ اسْتَبْطَأَکَ وَ الْإِبْطَاءُ وَ الْجَفَاءُ لَا یَحْتَمِلُهُ السُّلْطَانُ. أَقْسَمْنَا عَلَیْکَ لَمَّا رَکِبْتَ مَعَنَا. فَدَعَی بِثِیَابِهِ فَلَبِسَهَا ثُمَّ دَعَی بِبَغْلَهٍ فَرَکِبَهَا حَتَّى إِذَا دَنَی مِنَ الْقَصْرِ کَأَنَّ نَفْسَهُ أَحَسَّتْ بِبَعْضِ الَّذِی کَانَ، فَقَالَ لِحَسَّانَ بْنِ أَسْمَاءِ بْنِ خَارِجَهَ: یَا ابْنَ أَخِی إِنِّی وَ اللَّهِ لِهَذَا الرَّجُلِ لَخَائِفٌ فَمَا تَرَى؟ فَقَالَ یَا عَمِّ وَ اللَّهِ مَا أَتَخَوَّفُ عَلَیْکَ شَیْئاً وَ لَمْ تَجْعَلْ عَلَى نَفْسِکَ سَبِیلًا وَ لَمْ یَکُنْ حَسَّانُ یَعْلَمُ فِی أَیِّ شَیْ‏ءٍ بَعَثَ إِلَیْهِ عُبَیْدُ اللَّهِ، فَجَاءَ هَانِئٌ حَتَّى دَخَلَ عَلَى عُبَیْدَ اللَّهِ بْنَ زِیَادٍ وَ عِنْدَهُ الْقَوْمُ فَلَمَّا طَلَعَ قَالَ عُبَیْدَ اللَّهِ: أَتَتْکَ بِخَائِنٍ رِجْلَاهُ فَلَمَّا دَنَی مِنِ ابْنِ زِیَادٍ وَ عِنْدَهُ شُرَیْحٌ الْقَاضِی الْتَفَتَ نَحْوَهُ فَقَالَ:

أُرِیدُ حِبَاءَهُ وَ یُرِیدُ قَتْلِی             عَذِیرَکَ مِنْ خَلِیلِکَ مِنْ مُرَادِ

وَ قَدْ کَانَ أَوَّلُ مَا قَدَمَ مُکْرِماً لَهُ مُلْطِفاً، فَقَالَ لَهُ هَانِئٌ: وَ مَا ذَاکَ أَیُّهَا الْأَمِیرُ قَالَ: إِیهٍ یَا هَانِئَ بْنَ عُرْوَهَ مَا هَذِهِ الْأُمُورُ الَّتِی تَرَبَّصُ فِی دَارِکَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ عَامَّهِ الْمُسْلِمِینَ جِئْتَ بِمُسْلِمِ بْنِ عَقِیلٍ فَأَدْخَلْتَهُ دَارَکَ وَ جَمَعْتَ لَهُ السِّلَاحَ وَ الرِّجَالَ فِی الدُّورِ حَوْلَکَ وَ ظَنَنْتَ أَنَّ ذَلِکَ یَخْفَى عَلَیَّ؟ قَالَ: مَا فَعَلْتُ وَ مَا مُسْلِمٌ عِنْدِی. قَالَ: بَلَى قَدْ فَعَلْتَ. فَلَمَّا کَثُرَ ذَلِکَ بَیْنَهُمَا وَ أَبَى هَانِئٌ إِلَّا مُجَاحَدَتَهُ وَ مُنَاکَرَتَهُ دَعَی ابْنُ زِیَادٍ مَعْقِلًا ذَلِکَ الْعَیْنَ فَجَاءَ حَتَّى وَقَفَ بَیْنَ یَدَیْهِ، فَقَالَ لَهُ: أَ تَعْرِفُ هَذَا؟ قَالَ: نَعَمْ وَ عَلِمَ هَانِئٌ عِنْدَ ذَلِکَ أَنَّهُ کَانَ عَیْناً عَلَیْهِمْ وَ أَنَّهُ قَدْ أَتَاهُ بِأَخْبَارِهِمْ فَأُسْقِطَ فِی یَدِهِ سَاعَهً ثُمَّ رَاجَعَتْهُ نَفْسُهُ فَقَالَ: اسْمَعْ مِنِّی وَ صَدِّقْ مَقَالَتِی فَوَ اللَّهِ لَا کَذَبْتُ وَ اللَّهِ مَا دَعَوْتُهُ إِلَى مَنْزِلِی وَ لَا عَلِمْتُ بِشَیْ‏ءٍ مِنْ أَمْرِهِ حَتَّى جَاءَنِی یَسْأَلُنِی النُّزُولَ فَاسْتَحْیَیْتُ مِنْ رَدِّهِ وَ دَخَلَنِی مِنْ ذَلِکَ ذِمَامٌ فَضَیَّفْتُهُ وَ آوَیْتُهُ وَ قَدْ کَانَ مِنْ أَمْرِهِ مَا کَانَ بَلَغَکَ، فَإِنْ شِئْتَ أَنْ أُعْطِیَکَ الْآنَ مَوْثِقاً مُغَلَّظاً أَلَّا أَبْغِیَکَ سُوءاً وَ لَا غَائِلَهً وَ لَآتِیَنَّکَ حَتَّى أَضَعَ یَدِی فِی یَدِکَ وَ إِنْ شِئْتَ أَعْطَیْتُکَ رَهِینَهً تَکُونُ فِی یَدِکَ حَتَّى آتِیَکَ وَ أَنْطَلِقَ إِلَیْهِ فَآمُرَهُ أَنْ یَخْرُجَ مِنْ دَارِی إِلَى حَیْثُ شَاءَ مِنَ الْأَرْضِ فَأَخْرُجَ مِنْ ذِمَامِهِ وَ جِوَارِهِ، فَقَالَ لهُ ابْنُ زِیَادٍ: وَ اللَّهِ لَا تُفَارِقُنِی أَبَداً حَتَّى تَأْتِیَنِی بِهِ. قَالَ: لَا وَ اللَّهِ لَا أَجِیئُکَ بِهِ أَبَداً بِضَیْفِی تَقْتُلُهُ. قَالَ: وَ اللَّهِ لَتَأْتِیَنِّی بِهِ. قَالَ: لَا وَ اللَّهِ لَآتِیکَ [لَا آتِیکَ] بِهِ فَلَمَّا کَثُرَ الْکَلَامُ بَیْنَهُمَا قَامَ مُسْلِمُ بْنُ عَمْرٍو الْبَاهِلِیُّ وَ لَیْسَ بِالْکُوفَهِ شَامِیٌّ وَ لَا بَصْرِیٌّ غَیْرَهُ، فَقَالَ: أَصْلَحَ اللَّهُ الْأَمِیرَ خَلِّنِی وَ إِیَّاهُ حَتَّى أُکَلِّمَهُ، فَقَامَ فَخَلَا بِهِ نَاحِیَهً مِنِ ابْنِ زِیَادٍ وَ هُمَا مِنْهُ بِحَیْثُ یَرَاهُمَا فَإِذَا رَفَعَا أَصْوَاتَهُمَا سَمِعَ مَا یَقُولَانِ، فَقَالَ لَهُ مُسْلِمٌ: یَا هَانِئُ إِنِّی أَنْشُدُکَ اللَّهَ أَنْ تَقْتُلَ نَفْسَکَ وَ أَنْ تُدْخِلَ الْبَلَاءَ فِی عَشِیرَتِکَ فَوَ اللَّهِ إِنِّی لَأَنْفَسُ بِکَ عَنِ الْقَتْلِ، إِنَّ هَذَا الرَّجُلَ ابْنُ عَمِّ الْقَوْمِ وَ لَیْسُوا قَاتِلِیهِ وَ لَا ضَائِرِیهِ فَادْفَعْهُ إِلَیْهِ فَإِنَّهُ لَیْسَ عَلَیْکَ بِذَلِکَ مَخْزَاهٌ وَ لَا مَنْقَصَهٌ إِنَّمَا تَدْفَعُهُ إِلَى السُّلْطَانِ فَقَالَ هَانِئٌ وَ اللَّهِ إِنَّ عَلَیَّ فِی ذَلِکَ الْخِزْیَ‏ وَ الْعَارَ أَنَا أَدْفَعُ جَارِی وَ ضَیْفِی وَ أَنَا حَیٌّ صَحِیحٌ أَسْمَعُ وَ أَرَى شَدِیدُ السَّاعِدِ کَثِیرُ الْأَعْوَانِ وَ اللَّهِ لَوْ لَمْ أَکُنْ إِلَّا وَاحِداً لَیْسَ لِی نَاصِرٌ لَمْ أَدْفَعْهُ حَتَّى أَمُوتَ دُونَهُ فَأَخَذَ یُنَاشِدُهُ وَ هُوَ یَقُولُ: وَ اللَّهِ لَا أَدْفَعُهُ إِلَیْهِ أَبَداً، فَسَمِعَ ابْنُ زِیَادٍ ذَلِکَ فَقَالَ أَدْنُوهُ مِنِّی فَأَدْنُوهُ مِنْهُ، فَقَالَ وَ اللَّهِ لَتَأْتِیَنِّی بِهِ أَوْ لَأَضْرِبَنَّ عُنُقَکَ. فَقَالَ هَانِئٌ: إِذاً وَ اللَّهِ تَکْثُرُ الْبَارِقَهُ حَوْلَ دَارِکَ. فَقَالَ ابْنُ زِیَادٍ: وَا لَهْفَاهْ عَلَیْکَ أَ بِالْبَارِقَهِ تُخَوِّفُنِی وَ هُوَ یَظُنُّ أَنَّ عَشِیرَتَهُ سَیَمْنَعُونَهُ، ثُمَّ قَالَ: أَدْنُوهُ مِنِّی فَأُدْنِیَ مِنْهُ فَاعْتَرَضَ وَجْهَهُ بِالْقَضِیبِ فَلَمْ یَزَلْ یَضْرِبُ بِهِ أَنْفَهُ وَ جَبِینَهُ وَ خَدَّهُ حَتَّى کَسَرَ أَنْفَهُ وَ سَالَ الدِّمَاءَ عَلَى وَجْهَهُ وَ لِحْیَتَهُ وَ نَثَرَ لَحْمَ جَبِینِهِ وَ خَدِّهِ عَلَى لِحْیَتِهِ حَتَّى کُسِرَ الْقَضِیبُ وَ ضَرَبَ هَانِئٌ یَدَهُ إِلَى قَائِمِ سَیْفِ شُرْطِیٍّ وَ جَاذَبَهُ الرَّجُلُ وَ مَنَعَهُ فَقَالَ عُبَیْدُ اللَّهِ: أَ حَرُورِیٌّ سَائِرَ الْیَوْمِ قَدْ حَلَّ لَنَا دَمُکَ جُرُّوهُ فَجَرُّوهُ فَأَلْقَوْهُ فِی بَیْتٍ مِنْ بُیُوتِ الدَّارِ وَ أَغْلَقُوا عَلَیْهِ بَابَهُ، فَقَالَ: اجْعَلُوا عَلَیْهِ حَرَساً، فَفُعِلَ ذَلِکَ بِهِ، فَقَامَ إِلَیْهِ حَسَّانُ بْنُ أَسْمَاءَ فَقَالَ: أَ رُسُلُ غَدْرٍ سَائِرَ الْیَوْمِ أَمَرْتَنَا أَنْ نَجِیئَکَ بِالرَّجُلِ حَتَّى إِذَا جِئْنَاکَ بِهِ هَشَمْتَ أَنْفَهُ وَ وَجْهَهُ وَ سَیَّلْتَ دِمَاءَهُ عَلَى لِحْیَتِهِ وَ زَعَمْتَ أَنَّکَ تَقْتُلُهُ، فَقَالَ لَهُ عُبَیْدُ اللَّهِ: وَ إِنَّکَ لَهَاهُنَا فَأَمَرَ بِهِ فَلُهِزَ وَ تُعْتِعَ وَ أُجْلِسَ نَاحِیَهً فَقَالَ مُحَمَّدُ بْنُ الْأَشْعَثِ: قَدْ رَضِینَا بِمَا رَأَی الْأَمِیرُ لَنَا کَانَ أَمْ عَلَیْنَا إِنَّمَا الْأَمِیرُ مُؤَدِّبٌ، وَ بَلَغَ عَمْرَو بْنَ الْحَجَّاجِ أَنَّ هَانِئاً قَدْ قُتِلَ فَأَقْبَلَ فِی مَذْحِجَ حَتَّى أَحَاطَ بِالْقَصْرِ وَ مَعَهُ جَمْعٌ عَظِیمٌ ثُمَّ نَادَى أَنَا عَمْرُو بْنُ الْحَجَّاجِ وَ هَذِهِ فُرْسَانُ مَذْحِجَ وَ وُجُوهُهَا لَمْ نَخْلَعْ طَاعَهً وَ لَمْ تُفَارِقْ جَمَاعَهً وَ قَدْ بَلَغَهُمْ أَنَّ صَاحِبَهُمْ قُتِلَ فَأَعْظَمُوا ذَلِکَ فَقِیلَ لِعُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ: هَذِهِ مَذْحِجُ بِالْبَابِ، فَقَالَ لِشُرَیْحٍ الْقَاضِی: ادْخُلْ عَلَى صَاحِبِهِمْ فَانْظُرْ إِلَیْهِ ثُمَّ خَرَجَ [اخْرُجْ] وَ أَعْلِمْهُمْ أَنَّهُ حَیٌّ لَمْ یُقْتَلْ فَدَخَلَ فَنَظَرَ شُرَیْحٌ فَنَظَرَ إِلَیْهِ، فَقَالَ هَانِئٌ لَمَّا رَأَى شُرَیْحاً یَا لَلَّهِ یَا لَلْمُسْلِمِینَ أَ هَلَکَتْ عَشِیرَتِی، أَیْنَ أَهْلُ الدِّینِ أَیْنَ أَهْلُ الْمِصْرِ؟ وَ الدِّمَاءُ تَسِیلُ عَلَى‏ لِحْیَتِهِ إِذْ سَمِعَ الرَّجَّهَ عَلَى بَابِ الْقَصْرِ فَقَالَ إِنِّی لَأَظُنُّهَا أَصْوَاتَ مَذْحِجَ وَ شِیعَتِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ إِنَّهُ إِنْ دَخَلَ عَلَیَّ عَشَرَهُ نَفَرٍ أَنْقَذُونِی فَلَمَّا سَمِعَ کَلَامَهُ شُرَیْحٌ خَرَجَ إِلَیْهِمْ فَقَالَ لَهُمْ إِنَّ الْأَمِیرَ لَمَّا بَلَغَهُ مَکَانُکُمْ وَ مَقَالَتُکُمْ فِی صَاحِبِکُمْ أَمَرَنِی بِالدُّخُولِ إِلَیْهِ فَأَتَیْتُهُ فَنَظَرْتُ إِلَیْهِ فَأَمَرَنِی أَنْ أَلْقَاکُمْ وَ أَنْ أُعَرِّفُکُمْ أَنَّهُ حَیٌّ وَ أَنَّ الَّذِی بَلَغَکُمْ مِنْ قَتْلِهِ بَاطِلٌ، فَقَالَ لَهُ عَمْرُو بْنُ الْحَجَّاجِ وَ أَصْحَابُهُ: أَمَّا إِذَا لَمْ یُقْتَلْ فَالْحَمْدُ لِلَّهِ ثُمَّ انْصَرَفُوا، فَخَرَجَ عُبَیْدُ اللَّهِ بْنُ زِیَادٍ فَصَعِدَ الْمِنْبَرَ وَ مَعَهُ أَشْرَافُ النَّاسِ وَ شُرَطُهُ وَ حَشَمُهُ فَقَالَ:

أَمَّا بَعْدُ أَیُّهَا النَّاسُ فَاعْتَصِمُوا بِطَاعَهِ اللَّهِ وَ طَاعَهِ أَئِمَّتِکُمْ وَ لَا تَفَرَّقُوا فَتَهْلِکُوا وَ تَذِلُّوا وَ تُقْتَلُوا وَ تُجْفَوْا وَ تُحْرَمُوا، إِنَّ أَخَاکَ مَنْ صَدَقَکَ وَ قَدْ أَعْذَرَ مَنْ أَنْذَرَ، ثُمَّ ذَهَبَ لِیَنْزِلَ فَمَا نَزَلَ عَنِ الْمِنْبَرِ حَتَّى دَخَلَتِ النَّظَّارَهُ الْمَسْجِدَ مِنْ قِبَلِ بَابِ التَّمَّارِینَ یَشْتَدُّونَ وَ یَقُولُونَ: قَدْ جَاءَ مُسْلِمِ‏ بْنِ‏ عَقِیلٍ‏ فَدَخَلَ عُبَیْدُ اللَّهِ الْقَصْرَ سَرْعاً وَ أَغْلَقَ أَبْوَابَهُ فَقَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ حَازِمٍ: أَنَا وَ اللَّهِ رَسُولُ ابْنِ عَقِیلٍ إِلَى الْقَصْرِ لِأَنْظُرَ مَا فَعَلَ هَانِئٌ [بِهَانِئ] فَلَمَّا ضُرِبَ وَ حُبِسَ رَکِبْتُ فَرَسِی فَکُنْتُ أَوَّلَ الدَّاخِلِینَ الدَّارِ عَلَى مُسْلِمِ بْنِ عَقِیلٍ بِالْخَبَرِ فَإِذَا نِسْوَهٌ لِمُرَادَ مُجْتَمِعَاتٌ یُنَادِینَ یَا عَبْرَتَاهْ یَا ثُکْلَاهْ، فَدَخَلْتُ عَلَى مُسْلِمٍ فَأَخْبَرْتُهُ الْخَبَرَ فَأَمَرَنِی أَنْ أُنَادِیَ فِی أَصْحَابِهِ وَ قَدْ مَلَأَ بِهِمُ الدُّورَ حَوْلَهُ فَکَانُوا فِیهَا أَرْبَعَهَ آلَافِ رَجُلٍ فَقَالَ لِمُنَادِیهِ: نَادِ یَا مَنْصُورُ أَمِتْ فَتَنَادَى أَهْلُ الْکُوفَهِ فَاجْتَمَعُوا عَلَیْهِ فَعَقَدَ مُسْلِمٌ (ره) لِرُءُوسِ الْأَرْبَاعِ عَلَى الْقَبَائِلِ کِنْدَهَ وَ مَذْحِجَ وَ تَمِیمَ وَ أَسَدَ وَ مُضَرَ وَ هَمْدَانَ وَ تَدَاعَى النَّاسُ وَ اجْتَمَعُوا فَمَا لَبِثْنَا إِلَّا قَلِیلًا حَتَّى امْتَلَأَ الْمَسْجِدُ مِنَ النَّاسِ وَ السُّوقُ وَ مَا زَالُوا یَتَوَثَّبُونَ حَتَّى الْمَسَاءِ فَضَاقَ بِعُبَیْدِ اللَّهِ أَمْرُهُ وَ کَانَ أَکْثَرُ عَمَلِهِ أَنْ یُمْسِکَ بَابَ الْقَصْرِ وَ لَیْسَ مَعَهُ فِی الْقَصْرِ إِلَّا ثَلَاثُونَ رَجُلًا مِنَ الشُّرَطِ وَ عِشْرُونَ رَجُلًا مِنْ أَشْرَافِ النَّاسِ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ خَاصَّتِهِ وَ أَقْبَلَ مَنْ نَأَى عَنْهُ مِنْ أَشْرَافِ النَّاسِ یَأْتُونَهُ مِنْ قِبَلِ الْبَابِ الَّذِی یَلِی دَارَ الرُّومِیِّینَ وَ جَعَلَ مَنْ فِی الْقَصْرِ مَعَ ابْنِ زِیَادٍ یُشْرِفُونَ عَلَیْهِمْ فَیَنْظُرُونَ إِلَیْهِمْ وَ هُمْ یَرْمُونَهُمْ بِالْحِجَارَهِ وَ یَشْتِمُونَهُمْ وَ یَفْتُرُونَ عَلَى عُبَیْدِ اللَّهِ وَ عَلَى أَبِیهِ فَدَعَی ابْنُ زِیَادٍ کَثِیرَ

بْنَ شِهَابٍ وَ أَمَرَهُ أَنْ یَخْرُجَ فِیمَا أَطَاعَهُ مِنْ مَذْحِجَ فَیَسِیرَ فِی الْکُوفَهِ وَ یُخَذِّلَ النَّاسَ عَنِ ابْنِ عَقِیلٍ وَ یُخَوِّفَهُمُ الْحَرْبَ وَ یُحَذِّرَهُمْ عُقُوبَهَ السُّلْطَانِ وَ أَمَرَ مُحَمَّدَ بْنَ الْأَشْعَثِ أَنْ یَخْرُجَ فِیمَنْ أَطَاعَهُ مِنْ کِنْدَهَ وَ حَضْرَمَوْتَ فَیَرْفَعَ رَایَهَ أَمَانٍ لِمَنْ جَاءَهُ مِنَ النَّاسِ وَ قَالَ مِثْلَ ذَلِکَ لِلْقَعْقَاعِ الذُّهْلِیِّ وَ شَبَثِ بْنِ رِبْعِیٍّ التَّمِیمِیِّ وَ حَجَّارِ بْنِ أَبْجَرَ الْعِجْلِیِّ وَ شِمْرِ بْنِ ذِی الْجَوْشَنِ الْعَامِرِیِّ وَ حَبَسَ بَاقِیَ وُجُوهِ النَّاسِ عِنْدَهُ اسْتِیحَاشاً إِلَیْهِمْ لِقِلَّهِ عَدَدِ مَنْ مَعَهُ مِنَ النَّاسِ فَخَرَجَ کَثِیرُ بْنُ شِهَابٍ یُخَذِّلُ النَّاسَ عَنِ مُسْلِمٍ وَ خَرَجَ مُحَمَّدُ بْنُ الْأَشْعَثِ حَتَّى وَقَفَ عِنْدَ دُورِ بَنِی عُمَارَهَ، وَ بَعَثَ ابْنُ عَقِیلٍ إِلَى مُحَمَّدِ بْنِ الْأَشْعَثِ مِنَ الْمَسْجِدِ عَبْدَ الرَّحْمَنِ بْنَ شُرَیْحٍ الشِّبَامِیَّ فَلَمَّا رَأَى ابْنُ الْأَشْعَثِ کَثْرَهَ مَنْ أَتَاهُ تَأَخَّرَ عَنْ مَکَانِهِ وَ جَعَلَ مُحَمَّدُ بْنُ الْأَشْعَثِ وَ کَثِیرُ بْنُ شِهَابٍ وَ الْقَعْقَاعُ بْنُ شَوْرٍ الذُّهْلِیُّ وَ شَبَثُ بْنُ رِبْعِیٍّ یَرُدُّونَ النَّاسَ عَنِ اللُّحُوقِ بِمُسْلِمٍ وَ یُخَوِّفُونَهُمُ السُّلْطَانَ حَتَّى اجْتَمَعَ إِلَیْهِمْ عَدَدٌ کَثِیرٌ مِنْ قَوْمِهِمْ وَ غَیْرِهِمْ فَصَارُوا إِلَى ابْنِ زِیَادٍ مِنْ قِبَلِ دَارِ الرُّومِیِّینَ وَ دَخَلَ الْقَوْمُ مَعَهُمْ فَقَالَ لَهُ کَثِیرُ بْنُ شِهَابٍ: أَصْلَحَ اللَّهُ الْأَمِیرَ مَعَکَ فِی الْقَصْرِ نَاسٌ کَثِیرٌ مِنْ أَشْرَافِ النَّاسِ وَ مِنْ شُرَطِکَ وَ أَهْلِ بَیْتِکَ وَ مَوَالِینَا فَاخْرُجْ بِنَا إِلَیْهِمْ، فَأَبَى عُبَیْدُ اللَّهِ وَ عَقَدَ لِشَبَثِ بْنِ رِبْعِیٍّ لِوَاءً فَأَخْرَجَهُ وَ أَقَامَ النَّاسُ مَعَ ابْنِ عَقِیلٍ یَکْثُرُونَ حَتَّى الْمَسَاءِ وَ أَمْرُهُمْ شَدِیدٌ فَبَعَثَ عُبَیْدُ اللَّهِ إِلَى الْأَشْرَافِ فَجَمَعَهُمْ ثُمَّ أَشْرَفُوا عَلَى النَّاسِ فَمَنَّوْا أَهْلَ الطَّاعَهِ الزِّیَادَهَ وَ الْکَرَامَهَ وَ خَوَّفُوا أَهْلَ المَْعْصِیَهِ الْحِرْمَانَ وَ الْعُقُوبَهَ وَ أَعْلَمُوهُمْ وُصُولَ الْجُنْدِ مِنَ الشَّامِ إِلَیْهِمْ وَ تَکَلَّمَ کَثِیرُ بْنُ شِهَابٍ حَتَّى کَادَتِ الشَّمْسُ أَنْ تَجِبَ، فَقَالَ: أَیُّهَا النَّاسُ الْحَقُوا بِأَهَالِیکُمْ وَ لَا تَعْجَلُوا الشَّرَّ وَ لَا تُعَرِّضُوا أَنْفُسَکُمْ لِلْقَتْلِ فَإِنَّ هَذِهِ جُنُودُ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ یَزِیدَ قَدْ أَقْبَلَتْ وَ قَدْ أَعْطَى اللَّهَ الْأَمِیرُ عَهْداً لَئِنْ تَمَّمْتُمْ عَلَى حَرْبِهِ وَ لَمْ تَنْصَرِفُوا مِنْ عَشِیَّتِکُمْ لیحرمن ذُرِّیَّتَکُمُ الْعَطَاءَ وَ یُفَرِّقَ مُقَاتِلَتَکُمْ فِی مَغَازِی الشَّامِ وَ أَنْ یَأْخُذَ الْبَرِی‏ءَ بِالسَّقِیمِ وَ الشَّاهِدَ بِالْغَائِبِ حَتَّى لَا یَبْقَى لَهُ بَقِیَّهٌ مِنْ أَهْلِ الْمَعْصِیَهِ إِلَّا أَذَاقَهَا وَبَالَ مَا جَنَتْ أَیْدِیهَا. وَ تَکَلَّمَ الْأَشْرَافُ بِنَحْوٍ مِنْ ذَلِکَ فَلَمَّا سَمِعَ النَّاسُ مَقَالَتَهُمْ أَخَذُوا یَتَفَرَّقُونَ وَ کَانَتِ الْمَرْأَهُ تَأْتِی ابْنَهَا وَ أَخَاهَا فَتَقُولُ انْصَرِفْ النَّاسُ یَکْفُونَکَ وَ یَجِی‏ءُ الرَّجُلُ إِلَى ابْنِهِ وَ أَخِیهِ فَیَقُولُ غَداً یَأْتِیکَ أَهْلُ الشَّامِ فَمَا تَصْنَعُ بِالْحَرْبِ وَ الشَّرِّ انْصَرِفْ، فَیَذْهَبُ بِهِ فَیَنْصَرِفُ فَمَا زَالُوا یَتَفَرَّقُونَ حَتَّى أَمْسَى ابْنُ عَقِیلٍ وَ صَلَّى الْمَغْرِبَ وَ مَا مَعَهُ إِلَّا ثَلَاثُونَ نَفْساً فِی الْمَسْجِدِ فَلَمَّا رَأَى أَنَّهُ قَدْ أَمْسَى وَ مَا مَعَهُ إِلَّا أُولَئِکَ النَّفَرُ خَرَجَ مِنَ الْمَسْجِدِ

مُتَوَجِّهاً نَحْوَ أَبْوَابِ کِنْدَهَ فَمَا بَلَغَ الْأَبْوَابَ إِلَّا وَ مَعَهُ مِنْهُمْ عَشَرَهٌ ثُمَّ خَرَجَ مِنَ الْبَابِ فَإِذاً لَیْسَ مَعَهُ إِنْسَانٌ یَدُلُّهُ فَالْتَفَتَ فَإِذاً هُوَ لَا یَحِسُّ أَحَداً یَدُلُّهُ عَلَى الطَّرِیقِ وَ لَا یَدُلُّهُ عَلَى مَنْزِلِهِ وَ لَا یُوَاسِیهِ بِنَفْسِهِ إِنْ عَرَضَ لَهُ عَدُوٌّ فَمَضَى عَلَى وَجْهِهِ مُتَلَدِّداً فِی أَزِقَّهِ الْکُوفَهِ لَا یَدْرِی أَیْنَ یَذْهَبُ حَتَّى خَرَجَ إِلَى دُورِ بَنِی جَبَلَهَ مِنْ کِنْدَهَ فَمَشَى حَتَّى انْتَهَى إِلَى بَابِ امْرَأَهٍ یُقَالُ لَهَا طَوْعَهُ أُمُّ وَلَدٍ کَانَتْ لِأَشْعَثِ بْنِ قَیْسٍ فَأَعْتَقَهَا فَتَزَوَّجَهَا أُسَیْدٌ الْحَضْرَمِیُّ فَوَلَدَتْ لَهُ بِلَالًا وَ کَانَ بِلَالٌ قَدْ خَرَجَ مَعَ النَّاسِ وَ أُمُّهُ قَائِمَهٌ تَنْتَظِرُهُ فَسَلَّمَ عَلَیْهَا ابْنُ عَقِیلٍ فَرَدَّتْ عَلَیْهِ السَّلَامَ، فَقَالَ لَهَا: یَا أَمَهَ اللَّهِ اسْقِینِی مَاءً، فَسَقَتْهُ وَ جَلَسَ وَ أَدْخَلَتِ الْإِنَاءَ ثُمَّ خَرَجَتْ فَقَالَتْ: یَا عَبْدَ اللَّهِ أَ لَمْ تَشْرَبْ؟ قَالَ: بَلَى قَالَتْ: فَاذْهَبْ إِلَى أَهْلِکَ، فَسَکَتَ ثُمَّ أَعَادَتْ مِثْلَ ذَلِکَ، فَسَکَتَ ثُمَّ قَالَتْ لَهُ فِی الثَّالِثَهِ سُبْحَانَ اللَّهِ یَا عَبْدَ اللَّهِ! قُمْ عَافَاکَ اللَّهُ إِلَى أَهْلِکَ، فَإِنَّهُ لَا یَصْلُحُ لَکَ الْجُلُوسُ عَلَى بَابِی وَ لَا أُحِلُّهُ لَکَ، فَقَامَ وَ قَالَ: یَا أَمَهَ اللَّهِ مَا لِی فِی هَذَا الْمِصْرِ مَنْزِلٌ وَ لَا عَشِیرَهٌ فَهَلْ لَکِ فِی أَجْرٍ وَ مَعْرُوفٍ وَ لَعَلِّی مُکَافِئُکِ بَعْدَ الْیَوْمِ. فَقَالَتْ: یَا عَبْدَ اللَّهِ وَ مَا ذَاکَ، قَالَ: أَنَا مُسْلِمُ بْنُ عَقِیلٍ کَذَبَنِی هَؤُلَاءِ الْقَوْمُ وَ غَرُّونِی وَ أَخْرَجُونِی، قَالَتْ أَنْتَ مُسْلِمٌ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالَتْ: ادْخُلْ، فَدَخَلَ بَیْتاً فِی دَارِهَا غَیْرَ الْبَیْتِ الَّذِی تَکُونُ فِیهِ وَ فَرَشَتْ لَهُ وَ عَرَضَتْ عَلَیْهِ الْعَشَاءَ فَلَمْ یَتَعَشَّ وَ لَمْ یَکُنْ بِأَسْرَعَ مِنْ أَنْ جَاءَ ابْنُهَا فَرَآهَا تُکْثِرُ الدُّخُولَ فِی الْبَیْتِ وَ الْخُرُوجَ مِنْهُ، فَقَالَ لَهَا: وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَتُرِیبُنِی کَثْرَهُ دُخُولِکِ هَذَا الْبَیْتَ مُنْذُ اللَّیْلَهِ وَ خُرُوجِکِ مِنْهُ إِنَّ لَکِ لَشَأْناً، قَالَتْ: یَا بُنَیَّ الْهَ عَنْ هَذَا، قَالَ: وَ اللَّهِ لَتُخْبِرِینِی، قَالَتْ: أَقْبِلْ عَلَى شَأْنِکَ وَ لَا تَسْأَلْنِی عَنْ شَیْ‏ءٍ، فَأَلَحَّ عَلَیْهَا، فَقَالَتْ: یَا بُنَیَّ لَا تُخْبِرَنَّ أَحَداً مِنَ النَّاسِ بِشَیْ‏ءٍ مِمَّا أُخْبِرُکَ بِهِ، قَالَ: نَعَمْ، فَأَخَذَتْ عَلَیْهِ الْأَیْمَانَ، فَحَلَفَ لَهَا، فَأَخْبَرَتْهُ فَاضْطَجَعَ وَ سَکَتَ. … وَ أَصْبَحَ ابْنُ تِلْکَ الْعَجُوزِ فَغَدَا إِلَى عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الْأَشْعَثِ، فَأَخْبَرَهُ بِمَکَانِ مُسْلِمِ بْنِ عَقِیلٍ عِنْدَ أُمِّهِ فَأَقْبَلَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ حَتَّى أَتَى أَبَاهُ وَ هُوَ عِنْدَ ابْنِ زِیَادٍ فَسَارَّهُ، فَعَرَفَ ابْنُ زِیَادٍ سِرَارَهُ، فَقَالَ لَهُ ابْنُ زِیَادٍ بِالْقَضِیبِ فِی جَنْبِهِ: قُمْ فَائْتِنِی بِهِ السَّاعَهَ، فَقَامَ وَ بَعَثَ مَعَهُ قَوْمَهُ لِأَنَّهُ قَدْ عَلِمَ أَنَّ کُلَّ قَوْمٍ یَکْرَهُونَ أَنْ یُصَابَ فِیهِمْ مُسْلِمُ بْنُ عَقِیلٍ وَ بَعَثَ مَعَهُ عُبَیْدَ اللَّهِ بْنَ عَبَّاسٍ السُّلَمِیَّ فِی سَبْعِینَ رَجُلًا مِنْ قَیْسٍ حَتَّى أَتَوُا الدَّارَ‏.[۱]


[۱]– الارشاد: ۲۰۸، تاریخ الطبری ۳: ۲۸۴، الفتوح لابن اعثم ۵: ۴۹٫