بالاخره ماشین تعمیر شد. ولی هوا روشن شده بود. باید منتظر می‌شدیم تا دوباره تاریک بشود.

بهمنی گفت: «نمی‌توانیم بمانیم. من تو خط خیلی کار دارم.»

گفتم: آخر اگر الآن برویم، زیر دیدیم. می‌زنند!

گفت: «اگر ما را بزنند، بهتر از این است که دست رو دست بگذاریم و بچّه‌ها بی‌سلاح بمانند.»

غژ غژ ماشین که درآمد، صدای گلوله‌ها هم درآمد.

گفت: «آیه الکرسی بخوان!»

گفتم: یعنی اگر بخوانم، دیگر ماشین ما را نمی‌زنند؟

گفت: «بخوان تا ببینی.»

رسیدیم. سالمِ سالم! هم خودمان، هم ماشین. حتّی یک ترکش هم به ماشین نخورده بود.


کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید تقی بهمنی، ص ۵۷٫