هر که آشفته دل و سوخته جان همچو من است

نکند میل چمن ور همه عالم چمن است

هر غم از دل به تماشای گلستان نرود

عالم اندر نظر غمزده بیت الحزن است

نه هر آشفته بود شیفته ی روی نگار

نه پریشانیش از زلف شکن در شکن است

گوش جان ناله ی قمری صفتی میطلبد

نه پی زمزمه ی بلبل شیرین سخن است

من نجویم لب جو کآب من آتش صفت است

سبزه و روی نکو حضرت وجه حسن است

جز حسن قطب زمن مرکز پرگار محن

کس ندیدم که به انواع محن ممتحن است

نقطه ی دائره و خطّه تسلیم و رضا

نوح طوفان بلا یوسف مصر محن است

راستی فلک و فلک همچو حبابی است بر آب

کشتی حلم وی آنجای که لنگر شکن است

به که نالم که سلیمان جهان خانه نشین

خاتم مملکت دین به کف اهرمن است

شده از سوده الماس زمرّد لعلش

سبز پوش از اثر زهر گل یاسمن است

آنکه چون روح بسیط است در این جسم محیط

زهرکین در تن او همچو روان در بدن است

شاهد لم یزلی شمع شبستان وجود

پارهپاره جگر و، خون دلش در لگن است

ناوک خصم بر او از اثر دست و زبان

بر دل و بر بدن و بر جگر و بر کفن است

کعبه بتخانه و صاحب حرم از وی محروم

جای سلطان هما مسکن زاغ و زغن است