تهران خیلی کوچکتر از حالا بود. مردم زندگیهای ساده ولی باصفایی داشتند. به کم قانع بودند. امّا خیر و برکت از سر و روی زندگیهایشان میبارید. خدا میداند با اینکه اوضاع اقتصادی مردم بسیار ضعیفتر از حالا بود امّا دلخوشی مردم بیشتر بود.

درب هر خانه که باز میشد لشکری از بچّههای قد و نیم قد راهی کوچه و خیابان میشدند! خانهها کوچک و شلوغ بود اما پر از خیر و برکت. صبح زود مردها بسم الله میگفتند و راهی کار میشدند و خانمها توی خانه مشغول پخت و پز و شست و شو و…

من و حاج محمود در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمدیم. دست تقدیر ما را به تهران آورد و در اطراف بازار مولوی ساکن کرد. حاجی مغازهی چایی فروشی در چهار راه سیروس داشت. آن موقع اکثر بازاریها در اطراف بازار ساکن بودند تا به محل کار نزدیک باشند. خداوند باب رحمتش را به روی ما باز کرد. زندگی خوب و هشت فرزند به ما عطا کرد.

آن سالها، در ایام تابستان، به همراه بچّهها به دماوند میرفتیم و سه ماه در روستا میماندیم. بچهها از خانه و محیط بازار دور میشدند و حسابی از آب و هوای روستا لذت میبردند. آنجا باغ سیب داشتیم و بیشتر فامیل مان هم در آنجا بودند.

تابستان سال ۱۳۴۵ بود که بار دیگر راهی روستا شدیم. آن موقع باردار بودم. در آخرین روزهای تیرماه بود که با کمک قابلهی روستا آخرین فرزندم به دنیا آمد؛ پسری بسیار زیبا که آخرین فرزند خانوادهی ما شد.

دوست داشتم نامش را وحید بگذارم امّا حاجی اصرار داشت اسمش را احمد علی بگذاریم. احمد علی از روز اول با بقیهی بچههایم فرق میکرد. خیلی پسر آرامی بود. اصلاً اذیت و حرص و جوش نداشت. من خیلی دوستش داشتم. مظلوم بود و کاری به کسی نداشت. از بچّگی دنبال کار خودش بود.

حاج محمود (پدر شهید) از آن دسته کاسبهای باتقوا بود که پای منبر شیخ محمد حسین زاهد و آیتالله حقشناس تربیت شده بود. از آنها که هر سه وعده نمازش را در مسجد اقامه میکردند.


منبع: کتاب «عارفانه» – شهید احمدعلی نیّری، انتشارات شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۲؛ راوی مادر شهید، ص ۲۰ و ۲۱٫