ما با هم به جبهه اعزام شدیم. برایم تعریف کرد: «گفت آقا سید مجروح شده بودم. و در مشهد بستری بودم. حالم خوب نبود، باید به سختی بلند می‌شدم. متوسل شدم به امام رضا (علیه السّلام). نذر کردم که اگر خوب شوم، دوباره برگردم جبهه. شب خواب دیدم که سیدی نورانی آمد و گفت: تو می‌خواستی بروی جبهه، چرا بلند نمی‌شوی؟ گفتم آقا نمی‌توانم بلند شوم، باید یکی دستم را بگیرد. گفت نه، تو خوبی و بلند شو! خواستم بلند شوم، دیدم احساس درد و ناراحتی نمی‌کنم، متوجّه شدم که آقا شفایم دادند.

آمدم و با اولین کاروان اعزام شدم و الان هم آماده‌ی شهادتم.»

رفتیم به منطقه. یک شب که برای آموزش و تمرین‌های رزمی بیرون رفته بودیم، پس از برگشتن دیر وقت بود، بچّه‌ها همه خوابیده بودند. ساعت ۳ یا ۵/۳ بود که متوجّه شدم بالای سرم صدا و نجوایی می‌آید. نگاه کردم دیدم حسن خطیبی است و نماز شب می‌خواند. به شوخی گفتم: «آقا خوشگله این همه التماس و راز و نیاز نمی‌خواهد. فرشته‌ها قبولت دارند.» گفت: «نه آقا، لیاقت می‌خواهند که ما نداریم.»

فردای آن روز تقریباً ساعت ۱۰ صبح آمد و خداحافظی کرد و از من جدا شد. عملیات خیبر بود و یقین داشتم که او شهید می‌شود و همان‌طور هم شد؛ چند روز بعد بچّه‌ها خبر شهادتش را برایم آوردند.


رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۵۵ و ۵۶٫ / عاشوراییان، صص ۶۳-۶۲٫