زمانی من وظیفه‌ی دژبانی در مقابل در ورودی شهرک دارخوین را عهده‌دار بودم. یکی از همان روزها که من در مقابل در پادگان مشغول انجام وظیفه‌ی پاسداری بودم حاج حسین خرازی به اتّفاق یکی از دیگر فرماندهان که در عین حال رانندگی خودرو را هم بر عهده داشت، در مقابل در پاسدارخانه و دژبانی توقف کردند.

من که تازه وارد بودم و تا آن روز هرگز حاج حسین خرازی را ندیده و نمی‌شناختم، طبق معمول جلو رفتم و از آن‌ها خواستم تا برگ تردّد مجاز ورود به پادگان خود را ارائه دهند. آن‌ها هم که از قرار معلوم به منظور آزمون میزان وظیفه‌شناسی من از قبل با هم قول و قرارهایی گذاشته بودند، پاسخ دادند که برگ تردّد ندارند.

بدون لحظه‌ای تردید به آن‌ها دستور دادم تا از ماشین پیاده شوند. در ضمن به منظور توجّه دادن به آن‌ها درباره جدّی بودن کارم و در عین حال محض اطمینان سر لوله‌ی اسلحه را مستقیماً به طرفشان گرفتم تا مبادا قصد تخطّی از دستور را داشته باشند و یا با سهل‌انگاری موضوع را به شوخی تلقّی کنند و جدّی نگیرند.

به محض پیاده شدن از خودرو متوجّه اسلحه‌ی کلت حاج حسین و نفر همراهش شدم و گفتم: می‌بینم که اسلحه هم دارید؟ خیلی محکم و جدّی از آن‌ها خواستم به آرامی اسلحه‌شان را از جلد خارج سازند و از طرف قبضه به طرف من پرتاب کنند.

هر دوی آن‌ها ضمن بیرون کشیدن اسلحه آن را به آرامی از طرف قبضه به سمت من دراز کردند. من هم در حالی که سر لوله‌ی اسلحه‌ام همچنان به طرف آن‌ها بود با دست چپ سلاحشان را گرفتم و کنار گذاشتم. سپس به طرف آن‌ها برگشتم و به حاج حسین که متوجّه نداشتن یک دستش شده بودم، گفتم: حال که نه برگ عبوری به همراه دارید و نه هیچ نوع مدرک شناسائی و نه حتی برگ مجوّزی برای حمل اسلحه‌ی خودتان، بهتر است تا رسیدن مسؤول انتظامات و تعیین تکلیف‌تان ۵۰ بار کلاغ‌پر بروید. بعد روی خودم را به سوی آن دیگری وظیفه‌‌ی رانندگی خودرو را بر عهده داشت، کردم و گفتم: شما هم از همان‌جایی که ایستاده‌ای روی زمین دراز بکشید و به حالت خزیده پیش بروید تا درس خوبی برای هر دوی شما بشود و از این به بعد به هیچ وجه بدون برگ تردّد واجازه‌ی حمل اسلحه و حتی کارت شناسائی وارد پادگان‌های نظامی نگردید!…

هر دوی آن‌ها بدون اعتراض شروع به انجام دستورات من کردند، در حالی که من هم اسلحه به دست مشغول شمردن تعداد دفعات نشست و برخاست نفر اوّل یعنی حاج حسین بودم. در اواسط برنامه‌ی شمارش بودم که خود حاج حسین با اعتراض به زبان آمد و گفت: نشد، اشتباه کردی، خیلی تند شمردی. دوباره بشمار، من خیلی کمتر از آنچه که تو شمرده‌ای، رفته‌ام.

در این میان سر و صدای ما، به خصوص صدای آشنای حاج حسین به گوش مسؤول دژبانی لشکر که در داخل دفتر انتظامات نشسته بود، رسید. سراسیمه از دفتر بیرون دوید تا ببیند چه اتّفاقی در مقابل در انتظامات رخ داده که فرمانده‌ی لشکر امام حسین را وادار به سر و صدا و محبت با نگهبان مقابل در ورودی پادگان ساخته است؟

هنوز چند قدم بیشتر به جلو نیامده بود که از آنچه که مشاهده می‌کرد دچار نگرانی و حیرت شد و دهانش از شدّت تعجّب باز ماند و با ناراحتی تمام به طرف من برگشت و بر سرم فریاد کشید: هیچ معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی؟

بعد بلافاصله سیلی محکمی بیخ گوش من نواخت و گفت: تو به چه جرأتی به خودت اجازه‌ی جسارت به فرمانده‌ی لشکرت را داده‌ای؟

در این موقع حاج حسین خرازی هم به سرعت از جایش بلند شد و بدون لحظه‌ای درنگ سیلی متقابلی بیخ گوش فرمانده‌ی انتظامات لشکر نواخت و با اعتراض تمام بر سرش فریاد کشید: «کار غلط را تو می‌کنی که جسارت سیلی زدن به یک رزمنده‌ی وظیفه‌شناس را به خودت می‌دهی، چرا او را زدی؟ او که داشت وظیفه‌ی خودش را به نحو احسن انجام می‌داد و از نظر من لایق تشویق بود، نه تنبیه…»

من که از مشاهده‌ی این صحنه و پی بردن به اصل ماجرا به کلی دست و پای خودم را گم کرده و اصلاً تکلیفم را نمی‌دانستم!… از یک طرف به فرمانده‌ی لشکر و معاونش نه تنها توهین بلکه بدتر از همه این‌که آن‌ها را تنبیه هم کرده بودم و از سوی دیگر از سیلی سختی که ندانسته و بی‌گناه خورده بودم و از اثر آن یک طرف صورتم می‌سوخت، ناگهان بی‌اختیار شروع به گریستن کردم.

شهید بزرگوار حاج حسین خرازی با لبخندی پدارنه بر لب به طرفم آمد، دست محبّت بر شانه‌ام نهاد و با رفتاری برادرانه اظهار داشت: «آفرین برادر! آفرین! راستی راستی که خوشم آمد، واقعاً که سرباز وظیفه‌شناس اسلام هستی. از تو خواهش می‌کنم فردا شب برای خوردن شام به سنگر فرماندهی بیائی، تا شام را با هم بخوریم و بیش از این با هم آشنا شویم.» ولی من که در واقع از کاری که کرده بودم ناراحت و شرمنده بودم، با وجود اشتیاق زیادم هرگز به سراغش نرفتم. ولی این خاطره‌ی به یاد ماندنی را تا زمانی که زنده‌ام هرگز فراموش نمی‌کنم و  این یکی از بزرگترین اتّفاقات زندگی من بود.


رسم خوبان ۲۸ – رعایت مقرّرات و ضوابط، ص ۲۹ تا ۳۴٫ / ره آورد سفر عشق، صص ۱۴۶ ۱۴۳٫