قیام مسلم

مسلم بن عقیل با اطلاع از دستگیری هانی، به این نتیجه رسید که اگر اقدامی فوری بر ضد عبیدالله انجام ندهد، ممکن است کار مشکل‌تر شود. از این‌رو اگرچه همه‌ی یارانی که اعلام آمادگی کرده بودند، حضور نداشتند، مسلم برای این‌که فرصت هرگونه اقدامی را از عبیدالله بگیرد، با همان تعداد یارانی که در اختیار داشت، آماده‌ی حمله‌ به قصر عبیدالله شد.

عبیدالله بن خازم[۱] می‌گوید: به خدا سوگند من فرستاده‌ی مسلم بن عقیل به قصر ابن زیاد بودم تا آنچه را که بر هانی بن عروه می‌گذرد، به او گزارش کنم. وقتی ابن زیاد، هانی را ضرب و شتم و حبس کرد، من سوار بر اسب شدم و به سوی مسلم حرکت کردم و نخستین کسی بودم که این خبر را به او رساندم. ناگاه دیدم عده‌ای از زنان قبیله‌ی مراد اجتماع کرده، فریاد می‌زنند:«ای وای بر عشیره‌ی ما؛ ای وای بر داغ مصیبت». مسلم به من دستور داد یارانش را خبر کنم؛ زیرا تمام خانه‌های اطراف، از یاران او پر شده بود و تا آن زمان حدود هجده هزار نفر با او بیعت کرده بودند؛ اما فقط چهارهزار نفر در خانه‌های اطراف مستقر بودند. مسلم گفت ندای «یا منصور أمِتْ»[۲] را سر دهم و من نیز چنین کردم، و اهل کوفه اطراف او اجتماع کردند.[۳]

پس از این‌که چهارهزار نفر[۴] در اطراف خانه‌ی هانی اجتماع کردند و شعار «یا منصورُ اَمِتْ» را سر دادند، مسلم پرچم را به عبیدالله بن عمرو بن کنْدی[۵] داد و او را فرمانده گروه کنده و ربیعه کرد و گفت: تو پیشاپیش من با سواران حرکت کن. مسلم پرچم دیگری را به مسلم بن عَوْسَجَه داد و او را فرمانده مَذْحِج و بنی‌اسد کرد و گفت: تو همراه پیادگان حرکت کن و پرچم سوم را به ابو ثُمامَه‌ی صَیْداوی داد و او را بر تمیم و هَمْدان امیر کرد. مسلم، همچنین عباس بن جَعْدَه جُدَلی را بر مردم مدینه فرمانده نمود. در این هنگام آن‌ها به طرف قصر عبیدالله حرکت کردند.[۶]

بدین گونه مسلم قیام خود را آغاز کرد و این امیدواری وجود داشت که بر عبیدالله پیروز شود. ابن زیاد در دارالاماره پناه گرفته و درها را به روی خود بسته بود[۷] و قدرت مقاومت نداشت؛ تنها سی نفر نگهبان و بیست نفر از اشراف شهر و افراد خاندان و مقربانش با او بودند.[۸]

اندکی نگذشت که مسجد و بازار، مملو از جمیعت شد و همچنان مردم به هم می‌پیوستند و هر لحظه کار بر عبیدالله دشوارتر می‌شد. اصحاب مسلم قصر را محاصره کرده، سنگ می‌افکندند و بر ابن زیاد و پدرش دشنام می‌دادند.[۹] نهایت تلاش عبیدالله این بود که از در قصر، نگهبانی شود (تا مبادا مردم به قصر بریزند). گروهی از سرکردگان (و هواداران بنی‌امیه) که در قصر نبودند (و از قیام مسلم آگاهی یافته بودند) و از اطراف می‌خواستند به عبیدالله بپیوندند، از طرف درِ نزدیک خانه‌ی رومیان (در پشت قصر) وارد قصر شدند.[۱۰] مأموران عبیدالله به صورت سواره داخل جمیعت شدند و درگیری شدید بین آن‌ها صورت گرفت و ابن زیاد و اشراف، از بالای قصر شاهد بودند.[۱۱] افراد درون قصر روی دیوارهای قصر رفته، از آن‌جا با سنگ، مردم را می‌زدند و از نزدیک شدن آن‌ها به دیوار قصر جلوگیری می‌کردند و این کار تا شب ادامه داشت.[۱۲] عبیدالله، کثیر بن شهاب (از قبیله‌ی مَذْحِج) را فراخواند و به او دستور داد به همراه آن دسته از قبیله‌ی مَذْحِج که فرمان‌بردار او هستند، بیرون رود و در میان شهر کوفه گردش کند و مردم را از یاری مسلم بازدارد و از جنگ بترساند و آن‌ها را از عقوبت دولت بر حذر دارد. او به محمد بن اشعث بن قیس نیز دستور داد با آن دسته از قبیله‌ی کنده و حضرمَوت که مطیع او هستند، بیرون برود و پرچم امان برای پناهندگان ترتیب دهد و مانند همین دستور را به قَعْقاع بن شَوْر ذُهْلی،[۱۳] شَبَث بن رِبعْی تمیمی، حَجّار بن اَبْجَر و شمر بن ذی الجوشن نیز داد و بقیه‌ی سران را نزد خود نگاه داشت؛ زیرا از مردم (محاصره کننده) می‌ترسید و شمار مردمی که با او در قصر بودند، اندک بود.[۱۴]

در تَذْکِره الخواص آمده: وقتی قصر محاصره شد، سران و اشراف کوفه نزد ابن زیاد بودند؛ او بدان‌ها امر کرد: بروید و اقوام خود را از اطراف مسلم پراکنده کنید و گرنه گردنتان را می زنم.[۱۵] (لذا) آن‌ها از روی دیوارهای قصر با مردم سخن گفتند.[۱۶]

محمد بن اشعث،‌ کثیر بن شهاب، قَعْقاع ذُهْلی و شبث بن رِبْعی، مردم را از پیوستن به مسلم بن عقیل بازمی‌داشتند و آن‌ها را از عقوبت دولت می‌ترساندند؛ تا آن‌که گروه بسیاری از قوم و قبیله‌ی آنان و مردم دیگر به نزد آن‌ها آمدند و از طرف درِ رومیان وارد قصر شدند.[۱۷]

عبیدالله همچنین بزرگان شهر را احضار کرد و به ایشان گفت: نزد مردم بروید و هر کس را که با ما همکاری کند، وعده‌ی احسان و پاداش بدهید و آنان را که نافرمانی کنند، از محرومیت و عقوبت بترسانید و آنان را آگاه کنید که لشکر شام به زودی از راه خواهد رسید.[۱۸]

با تحول اوضاع، کسانی که خود، برای امام حسین (ع) نامه نوشته و ایشان را به کوفه دعوت کرده بودند، در میدان عمل و در لحظات سرنوشت‌ساز، در جبهه‌ی مخالف قرار گرفتند و اتحاد مردم را بر هم زده، دل‌ها را می‌لرزاندند و مردم را تهدید می‌کردند.

عبدالله بن خازم (که قبلاً گفتیم از افراد مسلم بود) می‌گوید: اَشراف کوفه برای متفرق کردن مردم، نزد ما می‌آمدند. در ساعات آخر روز، کثیر بن شهاب آمد و برای ما چنین سخن گفت: «ای مردم، به خانواده‌های خود بپیوندید و به سوی شر شتاب نکنید و خود را به کشتن ندهید. هم‌اکنون سپاهیان مجهز یزید،  (از شام) در راه هستند و امیر عبیدالله بن زیاد با خدای خود عهد کرده که اگر جنگ با او را ادامه دهید (و مقاومت کنید) و تا همین شامگاه به خانه‌های خود برنگردید، دودمانتان را از مقرری بیت المال محروم کند و جنگجویانتان را بدون حقوق و مزایا، به جنگ‌های اطراف مرز شام بفرستد؛ بی‌گناه را به جرم خطاکار و حاضر را به جای غایب بگیرد، تا هیچ‌کس از اهل عصیان نماند، مگر این‌که وَبال کار خویش را ببیند».

دیگر سران شهر نیز سخنانی نظیرکثیر بن شهاب گفتند و همین سخنان موجب پراکندگی مردم شد. در این هنگام زن می‌آمد و دست پسر یا برادرش را می‌گرفت و به او می‌گفت: مردم به جای تو هستند و نیازی به کمک تو نیست، و مرد می‌آمد و دست فرزند یا برادر خود را می‌گرفت و به او می‌گفت: فرداست که سپاه شام می‌رسد؛ تو را با این جنگ و بلوا چه کار؟ بیا و از معرکه دور شو![۱۹]

بدین ترتیب پسر زیاد و مزدوران بنی‌امیه با تهدیدهای توخالی و با استفاده از سستی‌های مردم کوفه، آن‌ها را متفرق و از صحنه بیرون کردند.

تنهایی و غربت حضرت مسلم

خیانت سران قبایل و افراد بانفوذ کوفه و تهدیدهای توخالی مزدوران پسر زیاد، اثر خود را گذاشت و سبب پراکندگی مردم از اطراف مسلم شد. رعب و وحشتی که در دل مردم افتاد، سبب شد آنان پیمان‌های خود را فراموش کنند و هر کدام به بهانه‌ای راه خانه را در پیش گیرند و همچنان پراکنده شدند تا شب شد. هنگام نماز مغرب، تنها سی‌ نفر[۲۰] در کنار مسلم بودند و با او نماز خواندند. پس از نماز، مسلم حرکت کرد که به طرف محله‌ی قبیله‌ی کنْده برود. وقتی به آن محله رسید، عده‌ی همراهانش از ده نفر تجاوز نمی‌کرد و چون از آن‌جا گذشت، هیچ کس با او نبود.[۲۱] مسلم که تنها مانده بود، سرگردان در تاریکی شب به راه خود ادامه داد و بدون این‌که بداند به کجا می‌رود، به خانه‌های بنی جَبَلَه (تیره‌ای از قبیله‌ی کنْده) رسید و در کوچه‌ها پیش رفت تا به خانه‌ی زنی رسید به نام طوعه که کنیز آزاد شده‌ی اشعث بن قَیْس بود و اُسَیْد حَضْرَمی او را به همسری اختیار کرده و از او صاحب پسری به نام بلال شده بود.

بلال با دوستان خود بیرون رفته بود و در آن هیاهوی کوفه، مادر، در کنار درِ خانه به انتظار او نشسته بود. مسلم خسته و تشنه جلو آمد و به آن زن سلام کرد و از او کمی آب خواست. طوعه برای مسلم آب آورد و سپس به داخل خانه رفت. وقتی برگشت، دید او همچنان کنار خانه نشسته است. گفت: بنده‌ی خدا مگر آب نیاشامیدی؟ مسلم گفت: بلی. گفت: پس به سوی خانواده‌ات برو. مسلم سکوت کرد. آن زن سخن خود را دوباره تکرار کرد و دید او از جای خود حرکت نمی‌کند. گفت: سبحان الله! ای بنده‌ی خدا برخیز و از این‌جا برو؛ نشستن تو در این‌جا صحیح نیست و من راضی نیستم این‌جا بنشینی. مسلم گفت: ای زن؛ من در این شهر فامیل و خانواده‌ای ندارم. آیا ممکن است به من نیکی کنی تا شاید بعداً جبران کنم؟ گفت: چه کاری؟ گفت: من مسلم بن عقیل هستم که این مردم به من دروغ گفتند و فریبم دادند و از خانه‌ی خود آواره‌ام کردند. طوعه (با ناباوری) گفت: تو مسلم بن عقیل هستی؟ گفت: بلی. گفت: پس داخل شو. سپس او را در اتاقی غیر از اتاق نشیمن خود جای داد و به گرمی از او پذیرایی کرد و برای او چراغ و غذا برد؛ اما مسلم غذایی نخورد. این زن فداکار به مردان پیمان شکن و سست عنصر و ترسو، درس شهامت و وفا آموخت و دین خود را به مکتب امام حسین (ع) ادا کرد و به وظیفه‌اش در قبال سفیر و نماینده‌ی آن حضرت عمل نمود.

چیزی نگذشت که پسرش به خانه آمد و متوجه شد که مادرش به اتاق دیگر بسیار رفت و آمد می‌کند و گاهی گریه می‌کند.[۲۲]ظنین شد و گفت: ای مادر، امشب رفت و آمد تو، به آن اتاق مرا به شک و تردید انداخته است. حتماً قضیه‌ای پیش‌آمده که تو را چنین می‌بینم. مادرش گفت: پسرم؛ از این مسئله صرف نظر کن. گفت: مادر تو را به خدا قسم می ‌دهم که مرا از این امر آگاه کنی. طوعه گفت: به کار خود مشغول باش و در این باره از من چیزی مپرس. اما پسر اصرار کرد تا این‌که مادرش گفت: این قضیه را با تو می‌گویم؛ اما مبادا آن را برای کسی بازگو کنی. گفت: قول می‌دهم. سوگندها خورد و تعهد کرد که برای کسی نگوید. مادر جریان را برای پسرش تعریف کرد. وقتی پسر از قضیه با خبر شد، چیزی نگفت و به بستر رفت و خوابید.[۲۳]

درباره‌ی روحیات پسر طوعه نقل شده که او شخصی منزوی و طرد شده بوده است و حتی عده‌ای گفته‌اند: با دوستان به شراب‌خواری می‌پرداخته است.[۲۴]

در آن هنگام که مسلم به خانه‌ی طوعه پناه آورده بود و طوعه کمال محبت و مهمان‌نوازی را به عمل می‌آورد، عبیدالله در قصر دارالاماره نشسته بود و هنوز از موفقیت خود مطلع نبود و شاید باور نمی‌کرد که مردم کوفه تا این اندازه سست عنصر، ترسو و بی‌وفا باشند و به این سرعت از اطراف مسلم پراکنده شوند و او را تنها بگذارند.

مدتی (از شب) گذشت. وقتی عبیدالله دیگر هیاهوی مردمی را که به یاری مسلم آمده بودند نشنید، گمان کرد مردم داخل مسجد (مخفی) شده‌اند؛ لذا به اطرافیان خود گفت: دقت کنید که آیا کسی را داخل می‌بینید؟ مسجد در مجاورت قصر قرار داشت.[۲۵] آن‌ها از بالای قصر نگاه کردند و کسی را ندیدند. گفت: خوب بنگرید شاید در زیر سایه‌بان‌ها و سقف‌ها کمین کرده باشند. پس (به جست‌وجو برخاستند و) به فضاهای مسجد مشْرِف شدند و شعله‌های آتشی که در دست داشتند  به پایین می‌فرستادند؛ سپس نگاه می‌کردند که آیا کسی در زیر سایه‌بان‌ها هست یا خیر؛ اما چون شعله‌ها گاهی نور می‌داد و گاهی آن‌طور که می‌خواستند نور نمی‌داد، چراغ‌ها را از سقف آویزان کردند تا به زمین رسید. این عمل را در ابتدا و انتها و وسط تاریکی انجام دادند. حتی برای سایه‌بانی که در آن منبر قرار داشت، این کار را انجام دادند و وقتی کسی را ندیدند (خبر پراکنده شدن مردم را) به اطلاع عبیدالله رساندند.

عبیدالله (پس از اطمینان از این‌که دیگر کسی در کنار مسلم باقی نمانده است)، یکی از درهایی را که به مسجد باز می‌شد گشود و همراه با اصحابش نزدیک وقت عشا وارد مسجد شد و بالای منبر رفت و اصحابش اطراف او نشستند؛ آن‌گاه به عمر بن نافع دستور داد اعلام کند: «آگاه باشید! من مسئولیت و امان خود را نسبت به هر مردی از سربازان و رؤسا و بزرگان شهر و جنگجویانی که [امشب] نماز عشا را در مسجد نخواند، برداشتم». ساعتی نگذشت که مسجد پر از جمعیت شد. حُصَیْن بن تمیم از ابن زیاد خواست که برای رعایت مسائل امنیتی و به دلیل احتمال ترور، در مسجد نماز نخواند؛ امّا ابن زیاد به او دستور داد که به نگهبانان امر کند پشت سرش بایستند (و مواظب باشند کسی ناگهانی به او حمله نکند) و بدین ترتیب تحت تدابیر شدید امنیتی نماز عشا را با مردم خواند و پس از نماز عشا، برای آنان سخنرانی کرد و گفت:

پسر عقیل، آن سفیه نادان، چنان کرد که دیدید و اختلاف و تفرقه میان مردم انداخت. پس ذمّه‌ی خدا را از کسی که مسلم در خانه‌اش پیدا شود، برداشتم (یعنی او در امان نیست و خونش مباح است) و هر کس او را به ما تحویل دهد، پول خون او (مسلم) را به او خواهیم داد. ای بندگان خدا! از خدا بترسید و به اطاعت و بیعت خود پایبند باشید و راه عقوبت بر خود نگشایید.

سپس (به حُصَیْن بن تمیم رئیس پلیس کوفه) گفت: ای حُصَیْن بن تمیم؛[۲۶] مادرت به عزایت بنشیند، اگر دری از دروازه‌های کوفه باز بماند، یا این مرد از شهر بیرون برود و او را نزد من نیاوری. من تو را بر تمام خانه‌های کوفه مسلط کردم. پس برای کوچه‌ها نگهبان بفرست، و چون صبح شد، خانه‌ها را تفتیش کن تا این مرد را نزد من بیاوری.

سپس (از منبر) پایین آ‌مد[۲۷] و داخل قصر شد و برای عمرو بن حُرَیْث[۲۸] پرچمی بست و او را به فرمانروایی مردم گماشت.[۲۹]

مختار بن عُبَیْد ثقفی و عبدالله بن حارث نیز از کسانی بودند که در روز قیام مسلم بن عقیل، قصد محلق شدن به او را داشتند. مختار پرچم سبز و عبدالله بن حارث پرچم قرمزی را برافراشت.[۳۰] مختار در آن روز در روستایی به نام خُطَرِنْیِّه بود و هنگام ظهر بود که خبر قیام مسلم به او رسید… او با طرف‌دارانش (برای یاری مسلم) حرکت کرد و در هنگام غروب به باب الفیل رسید و این زمانی بود که عبیدالله پرچمی را برای عمرو بن حُرَیْث برپا کرده بود. [وقتی مختار باخبر شد که قیام مسلم شکست خورده است به نزد عمرو بن حُرَیْث رفت و به او سلام کرد و در زیر پرچم او نشست تا این‌که صبح شد…» مختار را نزد ابن زیاد بردند. عبیدالله به او گفت: تو با عده‌ای راه افتاده‌ای تا مسلم را یاری کنی؟ مسلم ( به نظرباید کلمه مختار نوشته می شد )گفت: من چنین نکردم؛ بلکه آمدم و زیر پرچم عمرو بن حُرَیْث قرار گرفتم. عمرو نیز گفت: او راست می‌گوید. ابن زیاد چوب‌دستی خود را برداشت و با آن به صورت مختار زد؛ به گونه‌ای که چشم او را معیوب کرد و گفت: به خدا قسم اگر شهادت عمرو (به طرف‌داری تو) نبود، گردنت را می‌زدم. سپس دستور داد او را زندانی کردند.[۳۱] او همچنان در زندان بود تا زمانی که امام حسین (ع) به شهادت رسید.[۳۲]

دستگیری جناب مسلم

صبح روز بعد، عبیدالله در مجلس خویش نشست و اجازه‌ی ورود به مردم داد. مردم دسته دسته وارد شدند. محمد بن اشعث نیز وارد شد. چون عبیدالله او را دید، گفت: «خوش آمدی! تو در دوستی ما دورویی نکردی و متهم به دشمنی با ما نیستی» و او را کنار خود نشاند.[۳۳]

از طرف دیگر چون صبح شد، بلال (پسر طوعه) نزد عبدالرحمن، پسر محمد بن اشعث که نوجوانی نزدیک به بلوغ بود، رفت و به او اطلاع داد که مسلم در خانه‌ی مادرش است. عبدالرحمن بلافاصله به قصر عبیدالله رفت و جریان را آهسته به اطلاع پدرش رساند. ابن زیاد پرسید: پسرت آهسته به تو چه گفت؟ ابن اشعث گفت: به من خبر داد که پسر عقیل در یکی از خانه‌های ماست. ابن زیاد گفت: برخیز و هم‌اکنون او را نزد من بیاور.[۳۴] وقتی ابن اشعث برخاست که ابن عقیل را بیاورد، ابن زیاد شخصی را نزد عمرو بن حُرَیْث[۳۵] که نایب او در مسجد بود فرستاد و گفت: «شصت یا هفتاد نفر را که همگی از قَیس (عرب عدنانی، قرشی) باشند، به همراه محمد بن اشعث بفرست». او نمی‌خواست آن‌ها از قوم اشعث باشند؛ زیرا می‌دانست که هر قومی کراهت دارد و می‌ترسد با شخصی همچون مسلم بن عقیل رو‌به‌رو شود. پس عبیدالله شصت یا هفتاد نفر را، که همگی از عرب قیسی بودند، به سرکردگی عمرو بن عبیدالله بن عباس سُلّمی به همراه محمد بن اشعث برای دستگیری مسلم فرستاد.[۳۶] مقصود از عرب قیسی، عرب عدنانی است که در واقع همان قرشی‌ها بودند، و چون محمد بن اشعث از قبیله‌ی کِنْده (یکی از قبایل یمنی) و از عرب جنوب بود، ابن زیاد برای جلوگیری از هرگونه اختلاف و فتنه بین دو دسته از عرب شمال (عدنانی) و عرب جنوب (قحطانی) می‌خواست فقط از نیروهای قیسی (قرشی) به جنگ مسلم بفرستد. ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری این نکته را به وضوح بیان می‌کند و می‌نویسد:

عبیدالله گفت: صد نفر از قریش بفرست. او نگران بود که افراد غیرقرشی را برای بازداشت مسلم بفرستد و می‌ترسید که در اثر تعصب قبیلگی، برخورد و درگیری به وجود آید.[۳۷] این نشان می‌دهد که پسر زیاد، از روحیّات عشایر، به خوبی آگاه بود.

هنگامی که مسلم صدای سم اسب‌ها و هیاهوی مردان را شنید، فهمید که برای دستگیری او آمده‌اند؛ دعاها و تعقیباتی را که مشغول خواندن آن‌ها بود، با سرعت تمام کرد[۳۸] و اسبش را زین کرد و لگام زد. لباس رزم پوشید و عمامه بر سر گذاشت و شمشیر خود را حمایل کرد. دشمنان، خانه را سنگ‌باران کردند و دسته‌های نی را آتش زده، به درون خانه پرتاب می‌کردند. مسلم تبسمی کرد و خطاب به خود گفت: «ای نفس خارج شو به سوی مرگی که هیچ چاره‌ای از آن نیست». سپس رو به طوعه کرد و فرمود: تو آن‌گونه که شایسته بود، به من نیکی کردی. امیدوارم که از شفاعت رسول خدا (ص) بهره‌مند شوی.[۳۹] همچنین به او گفت: رحمت خدا بر تو باد و خدا جزای خیر به تو دهد؛ بدان آنچه اینک به من می‌رسد، از پسر توست. در را باز کن.[۴۰]

طوعه در را باز کرد و مسلم مانند شمشیری خشمگین به سوی لشکر محمدبن اشعث حمله برد و در برابر هجوم آن‌‌ها به خانه‌ی آن زن، بیرون خانه به مقابله با مهاجمان پرداخت و آن‌ها را عقب زد (تا خانه‌ی آن شیرزن متعهد، آسیبی نبیند)؛ آنان مجدّداً هجوم آوردند. مسلم نیز بر آن‌ها حمله‌ور شد و آنان را از خانه بیرون راند.[۴۱] مسلم چون شیری غرّان به دشمنان حمله کرد و با شمشیر به نبرد با ایشان پرداخت و تعدادی از آن‌ها را به هلاکت رساند.[۴۲]

نیروهای حکومتی خود را از مقابله‌ی رودررو با آن قهرمان، ناتوان دیدند؛ لذا عده‌ای به پشت بام‌ها رفته و بر سرش آتش و سنگ می‌ریختند.[۴۳] ولی حماسه‌ی مسلم، همچنان ادامه داشت و آن ترسوها از مقابل حمله‌هایش می‌گریختند.

درگیری ادامه داشت و مسلم یک تنه در مقابل تعداد فراوان دشمنان مقاومت می‌کرد و دشمن را به عجز وادار کرده بود؛ به‌گونه‌ای که محمد بن اشعث برای دستگیری مسلم، درخواست نیروی کمکی کرد. عبیدالله پیغام فرستاد: «ما تو را برای دستگیری یک نفر فرستاده‌ایم، و اینک او به تنهایی در میان شما چنین شکاف ایجاد کرده است! پس اگر تو را به جنگ مردی نیرومند‌تر از او (یعنی امام حسین (ع)) بفرستیم چه خواهی کرد؟» محمدبن اشعث در جواب پیام داد: «ای امیر؛ آیا گمان کرده‌ای مرا به جنگ بقالی از بقالان کوفه یا کفاشی از کفاشان حیره (عراق) فرستاده‌ای؟ آیا نمی‌دانی که مرا به سوی شیری نیرومند و دلاوری باهمت فرستاده‌ای که در دستش شمشیری برّان است و از آن مرگی ناگهانی می‌بارد؟»[۴۴]

آن روز کسی را توان مقابله‌ی تن به تن با مسلم نبود. دشمنان همچنان بر سر مسلم آتش و سنگ می‌ریختند و مسلم همچنان با آن‌ها می‌جنگید، تا آن‌که محمد بن اشعث جلو  آمد و گفت: تو در امان هستی؛ بی‌دلیل خود را به کشتن نده.[۴۵]

پیشنهاد امان دادن به دستور ابن زیاد بود؛ زیرا وقتی او دید اعزام نیروی کمکی نیز کاری از پیش نخواهد برد، برای محمد بن اشعث پیغام فرستاد: به او امان بده که جز با امان دادن به او دست نخواهی یافت.[۴۶] مسلم فرمود: من نیازی به امان حیله‌گران ندارم. سپس شعری با این مضمون خواند:

من سوگند یاد کرده‌ام که جز آزاده کشته نشوم؛ اگرچه مرگ را چیز ناپسندی نمی‌شمارم.

هر مردی روزی با شر و بدی برخورد خواهد کرد و آب خنک زندگانی خود را با آب داغ و تلخ (مرگ) مخلوط می‌کند.

بیم و نگرانی که در دل بود، از بین رفت و دل و جان آرامش یافت. من از این می‌ترسم که به من دروغ گفته شود یا مرا فریب دهند.[۴۷]

محمدبن اشعث صدا زد: «وای بر تو ؛ به تو دروغ گفته نشده و حیله‌ای در کار نیست؛ این قوم قاتل تو نیستند و نمی‌خواهند تو را بکشند؛ پس خود را به کشتن نده». اما مسلم هیچ التفاتی به سخنان او نکرد و پیوسته می‌جنگید تا (به سختی) مجروح و از مبارزه ناتوان شد. لشکریان بر اوحمله آوردند و سنگ و تیر بر او پرتاب کردند. مسلم گفت: «وای برشما! چه شده که مرا سنگ باران می‌کنید، وای بر شما! آیا حق رسول خدا و ذریه‌اش را مراعات نمی‌کنید؟» سپس لشکریان با وجود ضعف او، باز بر او حمله بردند. اما مسلم ‌آن‌ها را در هم کوبید و متفرق کرد و به جای خویش برگشت و بر درخانه‌ای تکیه زد. دوباره لشکر دشمن به او یورش برد. محمدبن اشعث صدا زد: او را رها کنید تا با او صحبت کنم. سپس به مسلم نزدیک شد و در مقابلش ایستاد و گفت: «وای بر تو ای پسر عقیل! خود را به کشتن نده. تو در امانی و خون تو بر ذمه‌ی من و حفظ جانت بر گردن من است». مسلم به او گفت: «ای پسر اشعث؛ آیا خیال می‌کنی من دست سازش به شما می‌دهم؟ هرگز؛ و حال این‌که من هنوز بر مبارزه توانا هستم. نه به خدا قسم، هرگز چنین مباد». سپس بر او حمله‌ور شد و او را وادار به عقب‌نشینی به سمت لشکریان کرد و دوباره به جایگاه خویش برگشت و گفت: «خدایا تشنگی  بر من غالب شده است». اما هیچ‌کس جرئت نزدیک شدن و آب دادن به او را نداشت.

محمد بن اشعث رو به لشکریان کرد و گفت: «وای بر شما! این ننگ و سستی شماست که این‌گونه در دستگیری یک نفر عاجز مانده‌اید. همگی با هم یک حمله‌ی دسته‌جمعی به او بکنید». همگی به او حمله بردند و مسلم نیز بر آن‌ها حمله برد. یک نفز از اهالی کوفه به نام بُکَیْر بن حُمْران احمری به سوی او تاخت و بین آن‌ها دو ضربه رد و بدل شد. بُکَیْر ضربه‌ای بر لب بالای مسلم زد و مسلم نیز ضربه‌ای بر پی گردن او وارد کرد که نزدیک بود او را به هلاکت برساند.[۴۸] در این هنگام یکی از دشمنان از پشت سر آمد و چنان ضربتی بر مسلم زد که آن بزرگوار به زمین افتاد و در همین لحظه، از هر سو به طرف او آمدند و او را اسیر کردند.[۴۹]

اما بنابر گزارش‌های مورخان متقدم، مسلم که بر اثر سنگ‌باران آن پیمان‌شکنان سخت زخمی و ناتوان شده بود، به دیوار آن خانه تکیه داد. محمد بن اشعث نزدیک آمد و گفت: در امان هستی. مسلم گفت: آیا به راستی در امان هستم؟ گفت: آری در امان هستی. مردم نیز همگی گفتند: آری. به غیر از عمرو بن عبیدالله بن عباس سُلَمی که گفت: من کاره‌ای نیستم که امان بدهم یا ندهم و آن‌گاه خود را کنار کشید. مسلم گفت: اگر مرا امان ندهید، دست در دست شما نخواهم گذاشت (و این نشانه‌ی قبول امان بود). در این هنگام استری آوردند و او را بر آن سوار کردند و اطراف او را گرفته، شمشیر از دستش کشیدند…[۵۰] و بدین ترتیب مسلم را دستگیر کردند.

به نظر می‌رسد با شناختی که مسلم از خیانت‌ها و بی‌وفایی مردم کوفه پیدا کرده بود، فریب امان دادن آن‌ها را نخورده است و مقاومت کرده و در آخر با مکر و حیله یا پس از ضعف و جراحت فراوان و از دست دادن توان مقاومت، اسیر شده است.

مورخانی که می‌گویند مسلم با امان گرفتن، تسلیم شد، اضافه می‌کنند: مسلم این جریان را که دید، گویا از خود ناامید شد و اشکش سرازیر شد و فرمود: این نخستین فریب‌کاری شما بود. محمد بن اشعث گفت: امید است باکی بر تو نباشد. مسلم فرمود: جز امیدی که گفتی چیزی در کار نیست. چه شد امان شما؟ اِنّا لِلِّه وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُون، و سپس گریست. عمرو بن عبیدالله بن عباس سُلَمی گفت: هر کس خواهان چیزی باشد که تو جویای آن بودی (یعنی امارت و ریاست)، وقتی آنچه بر سر تو آمد به سرش بیاید، نباید گریه کند (یعنی آن آرزوها، این پیشامدها را هم دارد!)

مسلم گفت: «به خدا سوگند برای خودم گریه نمی‌کنم و بر مرگ خویش باکی ندارم؛ گرچه به‌قدر یک چشم بر هم زدن هم در اندیشه‌ی به مرگ افکندن خویش نبودم. بلکه گریه‌ام برای خاندان و نزدیکانم است که به سوی من می‌آیند. گریه می‌کنم برای حسین و خاندان او». سپس رو کرد به محمد بن اشعث و گفت: «تو توان دفاع از امان خویش نخواهی داشت؛ اما آیا می‌توانی کار خیری برایم انجام دهی؟ پیکی را بفرست که از جانب من برای حسین پیام برساند؛ زیرا می‌بینم که او امروز و فردا همراه با خاندانش به سوی شما حرکت می‌کند و گریه‌ام برای همین است. آن پیک به ایشان بگوید که مسلم در حالی که خود اسیر دست قوم شده بود و هر لحظه انتظار کشته شدن را داشت، مرا به سوی شما فرستاد تا از جانب او بگویم: با خاندانت برگرد و وعده‌ی مردم کوفه تو را فریب ندهد. این‌ها همان مردم روزگار پدرت امیر المؤمنین هستند که او از دست آن‌ها آروزی مرگ داشت. مردم این شهر به تو و من دروغ گفتند و از درِ نیرنگ و فریب وارد شدند و شخص دروغ‌گو، رأی و نظرش در خور اعتماد نیست».

محمد بن اشعث گفت: «به خدا سوگند پیام تو را خواهم رساند و به امیر کوفه خواهم گفت که تو در امان هستی».[۵۱] سپس محمد بن اشعث آنچه را مسلم وصیت کرده بود در نامه‌ای نوشت و آن را به شخصی به نام اَیاس بن العَثَل الطائی داد، و زاد و توشه و مرکب و نفقه‌ی عیال برایش مهیا کرد و به او گفت: این نامه را به حسین برسان. او نیز حرکت کرد و در منزل زباله امام حسین (ع) را ملاقات کرد و نامه را به ایشان داد.[۵۲] گزارش این نامه در جای خود خواهد آمد.

مسلم در دارالإماره کوفه

مسلم را پس از دستگیری حرکت دادند و به دارالإماره بردند. بر در قصر، گروهی، از جمله عُماره بن عُقْبَه بن ابی مُعَیْط، عمرو بن حُرَیْث، مسلم بن عمرو باهلی و کثیر بن شهاب، در انتظار دریافت اجازه‌ی ورود به حضور عبیدالله بودند. در کنار درِ دارالإماره، کوزه‌ی آب خنکی بود. مسلم که به شدت تشنه بود، گفت: مرا از این آب سیراب کنید. مسلم بن عمرو باهلی گفت: می‌دانی این آب چقدر گواراست؟! به خدا سوگند از آن قطره‌ای نخواهی نوشید تا در آتش دوزخ از آب جوشان بچشی. مسلم گفت: وای بر تو! تو کیستی! پاسخ داد: «من پسر آن کسی هستم که وقتی تو حق را انکار کردی، او آن را شناخت و هنگامی که تو با پیشوای وقت خود به ناسازگاری برخاستی، او خیرخواه  امام خود بود، و زمانی که نافرمانی وعصیان او کردی، او فرمان وی را به جان خرید و او را فرمان‌برداری کرد. من مسلم بن عمرو باهلی هستم».

مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند؛ چقدر جفاکار، خشن، سخت‌دل و بی‌رحمی، ای پسر باهله؛ تو، به آب جوشان دوزخ و جاوید بودن در آتش سزاوارتر هستی.

آن‌گاه بر زمین نشست و به دیوار تکیه داد. عمرو بن حُرَیْث، غلامش را که سلیمان نام داشت فرستاد که برای مسلم آب بیاورد. غلام کوزه ای آب با دستمال و ظرفی آورد و آب را در ظرف ریخت و به مسلم داد. مسلم آب را به نزدیک دهان آورد، ظرف پر از خون دهانش شد. آب را به زمین ریخت و مجدداً در ظرف آب ریختند و آن را به نزدیک دهانش آورد و باز ظرف پر از خون شد. در دفعه سوم نیز چنین شد و دندان پیشین آن بزرگوار در ظرف آب افتاد. الْحَمدُ للهِ، لَوْ کانَ لِی مِنَ الرِّزقِ الْمَقْسومِ شَرَبْتُهُ؛ «حمد خدای را، اگر روزی من بود، نوشیده بودم». درهمین موقع فرستاده‌ی ابن زیاد از قصر بیرون آمد و اجازه‌ی ورود به قصر را به آن‌ها داد.[۵۳]

هنگامی که مسلم را بر ابن زیاد وارد کردند، با کمال بی‌اعتنایی داخل شد و به عبیدالله سلام نکرد. یکی از نگهبانان گفت: آیا بر امیر سلام نمی‌کنی؟ مسلم گفت: اگر قصد کشتن مرا دارد، هرگز سلام من بر او مباد و اگر چنین قصدی ندارد، سلام من بر او باد.[۵۴] عبیدالله به او گفت: به جانم سوگند (سلام بکنی یا نکنی) تو کشته خواهی شد. مسلم گفت: واقعا چنین است؟ گفت: بلی. مسلم (وقتی شهادت خود را قطعی دید) گفت: پس بگذار تا به بعضی از خویشانم وصیت کنم. لذا نگاهی به حاضران در قصر عبیدالله انداخت و نگاهش به عمر بن سعد افتاد. فرمود: ای عمر؛ بین من و تو رابطه‌ی خویشاوندی هست.[۵۵] اینک به تو  حاجت و وصیتی سرّی و پنهانی دارم که از تو می‌خواهم آن را انجام دهی. عمر سعد اجازه نداد که او وصیتش را مطرح کند. عبیدالله گفت: از شنیدن وصیت پسرعمویت امتناع نکن. پس عمر سعد برخاست و با مسلم در گوشه‌ای نشست؛ به گونه‌ای که ابن زیاد او را می‌دید.

مسلم (سه موضوع را در وصیت خود مطرح کرد و) گفت: وقتی وارد کوفه شدم هفت‌صد درهم[۵۶] قرض کردم که هنوز مدیونم و تو آن را از طرف من ادا کن؛ و (چون کشته شدم) جسد مرا از ابن زیاد تحویل بگیر و دفن کن؛ و کسی را نزد حسین بن علی بفرست که او را (از این سفر) بازگرداند؛ زیرا من (در نامه‌ای) برای او نوشتم که مردم (کوفه) با او هستند و می‌‌دانم که او به سوی کوفه حرکت می‌کند.[۵۷]

عمر سعد به ابن زیاد گفت: آیا می‌دانی او به من چه گفت؟ او چنین و چنان گفت.

عبیدالله به عمر سعد گفت: شخص امین خیانت نمی‌کند؛ ولی گاهی مرد خائن، امین قرار داده می‌شود! و اضافه کرد: «اما اموالت در اختیار توست؛ ما از آن جلوگیری نمی‌کنیم؛ هرطور دوست داری با آن رفتار کن (و با آن دین او را ادا کن)؛ و اما حسین اگر او با ما کار نداشته باشد، ما نیز با او کاری نداریم؛ ولی اگر او قصد ما را کرد، دست از او برنمی‌داریم»[۵۸] شیخ مفید آورده است: عبیدالله گفت: ما پس از کشتن او کاری با بدنش نداریم که با آن، چه خواهی کرد.[۵۹] محمد بن سعد می‌گوید: عمر سعد قرض مسلم را ادا کرد و پیکر او را از ابن زیاد گرفت و کفن و دفن کرد و مردی را به سوی امام حسین (ع) فرستاد و به او مرکبِ سواری و نفقه‌ی عیال داد و گفت: برو و آنچه را مسلم بن عقیل گفت، به اطلاع حسین برسان. او رفت و امام را ملاقات کرد و خبر را به ایشان رساند.[۶۰] (که گزارش آن در جای خود خواهد آمد).

ابن زیاد به مسلم گفت: «ای پسر عقیل، در این‌جا مردم دارای انسجام و وحدت کلمه بودند و تو آمدی که آن‌ها را پراکنده کنی و بین آن‌ها تفرقه بیندازی و عده‌ای را مقابل عده‌ای دیگر قرار دهی». مسلم گفت: «من هرگز برای این کار نیامدم؛ ولی اهالی این شهر معتقدند که پدر تو، نیکان آن‌ها را کشت و خونشان را ریخت و در بین ایشان، اعمال کسری و قیصر را انجام داد. پس ما آمدیم تا امر به عدالت کنیم و به حکم کتاب خدا دعوت کنیم». ابن زیاد گفت: «ای فاسق، تو را چه به این کارها! آیا ما این کارهایی را که می‌گویی در بین مردم انجام نمی‌دادیم؛ در حالی که تو در مدینه شراب می‌نوشیدی؟» مسلم (که شاگرد مکتب اهل بیت (ع)، و از این‌گونه اعمال مبرا بود)، جواب داد:‌«آیا من شراب می‌نوشیدم؟! به خدا قسم، خداوند می‌داند که تو دروغ و سخن بدون آگاهی گفتی. من آن‌طور که گفتی نیستم. کسی به نوشیدن شراب سزاواتر است که پوزه در خون مسلمانان فرو می‌برد و نفوس محترمه‌ای را که خداوند کشتن آن‌ها را حرام کرده است، بدون دلیل می‌کشد و مردم را به غیر قصاص می‌کشد و خون‌های محترم را می‌ریزد و مردم را به صِرف غضب و دشمنی و سوءظن، به قتل می‌رساند و سپس چنان به لهو و لعب مشغول می‌شود که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است.[۶۱]

ابن زیاد (که در مقابل جواب‌های دندان‌شکن مسلم درمانده شده بود، باز زبان به شماتت گشود و) گفت: ای فاسق؛ نفست تو را واداشت تا ‌آرزوی چیزی (یعنی خلافت) را کنی که خدا بین تو و آن حایل شد و تو را اهل آن ندانست (بلکه آن ‌را به دست اهلش سپرد). مسلم گفت: ای پسر زیاد؛ پس چه کسی اهل آن است؟ ابن زیاد گفت: امیر المؤمنین یزید [شایسته‌ی آن است]. مسلم فرمود: در همه حال خداوند را سپاس؛ ما راضی هستیم که خداوند داور میان ما و شماست. عبیدالله گفت: گویا گمان می‌کنی شما در حکومت، بهره و نصیبی داری؟ مسلم پاسخ داد: به خدا سوگند، نه گمان، بلکه یقین دارم.[۶۲]

ابن زیاد (وقتی خود را در مقابل مسلم ناتوان یافت و هرچه گفت، پاسخ کوبنده دریافت کرد، زبان به تهدید گشود و) گفت: خدا مرا بکشد، اگر تو را نکشم. تو را به شیوه‌ای می‌کشم که تاکنون کسی در اسلام به آن شیوه کشته نشده است. مسلم فرمود: تو شایسته‌ترین فرد برای ایجاد بدعت در اسلام هستی، و دیگر لازم نیست که تو از بدی‌های کشتن‌های ناگوار، زشتی مُثله کردن، بدی رفتار و پیروزی حقیرانه و پست بگویی، و برای این کارها، هیچ کس از تو سزاواتر نیست.[۶۳]

ابن اعثم می‌گوید: مسلم (ع) جواب داد: اگر تو مرا بکشی، تازگی ندارد؛ زیرا (در گذشته) بدتر از تو، بهتر از مرا کشته است. عبیدالله با عصبانیت گفت: ای تفرقه‌انداز؛ ای وحدت‌شکن؛ تو بر پیشوایت خروج کردی و صف وحدت مسلمانان را درهم شکستی و فتنه و آشوب ایجاد کردی.

مسلم که در مکتب عموی گرامی‌اش امیر المؤمنین (ع) پرورش یافته بود، با صراحت لهجه و بدون هیچ واهمه‌ای جواب داد: ای پسر زیاد،‌ دروغ گفتی. به خدا سوگند معاویه با اجماع امت به خلافت نرسید؛ بلکه با نیرنگ و به ناحق، بر علی (ع) وصی پیامبر (ص) غلبه، و خلافت را غصب کرد. فرزندش یزید نیز چنین است؛ اما تو و پدرت زیاد، فتنه را بارور ساختید. سپس ادامه داد: من امیدوارم که خدا شهادت را به دست بدترین خلق نصیبم سازد؛ به خدا قسم نه مخالفت کردم و نه کفر ورزیدم و نه در دین خدا تبدیلی ایجاد کردم. بلکه من در اطاعت حسین بن علی (ع)، فرزند فاطمه (ع) دختر پیامبر (ص) هستم و ما از معاویه و فرزندش و آل زیاد به خلافت، سزاوارتریم.[۶۴]

شهادت مسلم

در این هنگام ابن زیاد شروع به دشنام دادن به او و امام حسین و حضرت علی و جناب عقیل کرد و مسلم، دیگر با او صحبت نکرد.[۶۵] ابن زیاد گفت: او را بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و جسدش را به دنبال سرش پایین بیندازید. مسلم گفت: ای ابن زیاد؛ به خدا قسم اگر بین من و تو ارتباط خویشاوندی بود، من را نمی‌کشتی. ابن زیاد گفت: کجاست آن شخصی که مسلم با شمشیر به سر و گردن او ضربه زده است. پس بُکَیْر بن حُمْران را که از مسلم ضربه خورده بود، فراخواندند و ابن زیاد به او گفت: بالا برو و همان کسی باش که گردن او را می‌زند.[۶۶]

بُکیر بن حُمْران، مسلم را بالای بام قصر برد؛ در حالی که مسلم تکبیر می‌گفت و استغفار می‌کرد و بر ملائکه و رسولان الهی درود می‌فرستاد و می‌گفت: «بار خدایا؛ میان ما و آن مردمی که ما را فریب دادند و به ما دروغ گفتند و دست از یاری ما کشیدند، داوری فرما». سپس او را به پشت بام قصر برده، در برابر چشمان مردمی که بیرون درب قصر جمع شده بودند، گردنش را زدند[۶۷] و بدنش را به پایین قصر انداختند. وقتی بُکَیْر بن حُمْران پایین آمد، ابن زیاد به او گفت: او را کشتی؟ گفت : بله. از او سؤال کرد: وقتی که بالا می‌رفتید چه می‌گفت؟ جواب داد: الله اکبر و سبحان الله می‌گفت و استغفار می‌کرد و هنگامی به او نزدیک شدم تا به قتلش برسانم، گفت: اللَّهُمّ احْکُم بینَنا و بَینَ قَومٍ کَذبُونا وَ غَرُّونا وَ خَذَلُونا وَ قَتَلُونَا. به او گفتم: «نزدیک شو. سپاس خدایی که قصاص مرا از تو گرفت». سپس ضربه‌ای به او زدم که مؤثّر واقع نشد. به من گفت: ای بنده؛ آیا این خراشی که وارد کردی، در مقابل خون تو کافی نیست؟ ابن زیاد گفت: آیا هنگام مرگ هم فخرفروشی و گردن‌فرازی می‌کرد؟ بُکَیْر گفت: سپس ضربه‌ی دیگری به او زدم و او را کشتم.[۶۸]

برخی از مورخان دیگر گزارش داده‌اند که قاتل پس از آن جنایت، ترسان و هراسان از بام قصر فرود آمد. عبیدالله پرسید: تو را چه می‌شود؟ او را کشتی؟ گفت: آری؛ خداوند امیر را به سلامت دارد؛ اما برایم اتفاقی افتاد که از آن هراسانم. عبیدالله پرسید: چه اتّفاقی؟ گفت: هنگامی که مسلم را گردن می‌زدم، مردی زشت‌رو، سیاه و پرمو را در کنار خودم دیدم که انگشت خود را به دندان می‌گزید و من چنان ترسیدم و وحشت کردم که تا کنون آن‌گونه نترسیده بودم. عبیدالله تبسمی کرد و گفت: شاید دهشت‌زده شده‌ای؛ زیرا با این امر آشنایی نداری و قبلاً بدان عادت نکرده‌ای.[۶۹]

شهادت مسلم در روز چهارشنبه، نهم ذی‌الحجه (روز عرفه) سال شصت هجری قمری اتفاق افتاد.[۷۰]

 

منبع: کتاب مقتل جامع سیدالشهدا علیه السلام/ تحقیق و تنظیم: مهدی پیشوایی/ مؤلف: جمعی از نویسندگان / انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)


[۱]. ابوالفرج اصفهانی و شیخ مفید، نام پدر وی را حازم ثبت کرده‌اند (مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۰، الارشاد، ج ۲، ص ۵۱).

[۲]. این اشعار را پیامبر در جنگ بدر به مسلمانان آموخت و معنایش این است: «ای کسی که از جانب خدا (به وسیله‌ی ملائکه) یاری شده‌ای؛ دشمن را بمیران».

[۳]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۶۸٫

[۴]. ابن سعد، همراهان مسلم را چهارصد نفر نوشته است («ترجمه الحسین و مقتله، فصلنامه‌ی تراثنا، ش ۱۰، ص ۱۷۵)؛ مسعودی و ابن اعثم هجده هزار نفر نوشته‌اند (مُرُوجُ الذَّهَب، ج ۳، ص ۶۷؛ کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۴۹)؛ و ابن شهرآشوب هشت هزار نفر نوشته است (مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۱۰۱).

[۵]. ابوالفرج اصفهانی نام وی را عبدالرحمن بن عزیز، و ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، نام او را عبدالرحمن بن کَرْیز ثبت کرده است (مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۰؛ الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۱). این‌گونه اختلاف‌های جزئی، در موارد تشابه لفظی و نگارشی در نام‌ها، در تاریخ فراوان است.

[۶]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۶۸-۳۶۹٫

[۷]. ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۱؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۱۰۱٫

[۸]. بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۲، ص ۳۳۸؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۲؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۴۱٫ ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، جمعیت همراه عبیدالله را دویست نفر گزارش کرده است (الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۲).

[۹]. ر.ک: ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۴۹؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۴۱٫

[۱۰]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۶۹؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۲٫

[۱۱]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۴۹؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۶٫

[۱۲]. ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۲٫

[۱۳]. قَعْقاع در زمان حکومت علی (ع) از کارگزاران آن حضرت بود. علی (ع) بعد از قُدَامَه بن عَجْلان، قَعقاع را کارگزار کَسْکَر کرد؛ اما او کارهای خلافی انجام داد که مورد انتقاد امام قرار گرفت؛ از جمله این‌که او با زنی ازدواج کرد و مهریه‌ی او را صدهزار درهم قرار داد. اما زمانی که فهمید امام از کارهای خلافش مطلع شده، از ترس به سوی معاویه فرار کرد و به او ملحق شد و از آن زمان همچنان در خدمت دستگاه حکومت اموی بود. (ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۸۷).

[۱۴]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۶۹؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۲٫

[۱۵]. سبط ابن جوزی، تَذْکِره الخواص، ج ۲، ص ۱۴۳٫

[۱۶]. ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۲؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۰؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۶٫

[۱۷]. شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۳٫

[۱۸]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۰؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۳٫

[۱۹]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۰-۳۷۱؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۳، ۵۴؛ ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۱٫

[۲۰]. ابن اعثم افراد باقی مانده را ده نفر و مسعودی صد نفر گزارش کرده‌اند. (کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۰؛ مُرُوجُ الذَّهب، ج ۳، ص ۶۷).

[۲۱]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۱؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۴؛ ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۲٫

[۲۲]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۱؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۸٫

[۲۳]. ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۲، طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۱-۳۷۲؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۴-۵۵٫

[۲۴]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۲٫

[۲۵]. ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۳٫

[۲۶]. در بعضی نسخه‌ها حُصَیْن بن نُمَیْر آمده است (شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۷؛ ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۴).

[۲۷]. ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۲-۱۰۳؛ تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۲-۳۷۳؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۵-۵۷؛ ابن اعثم و خوارزمی سخنرانی ابن زیاد و ادامه‌ی ماجرا را مربوط به صبح روز بعد دانسته‌اند (کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۱-۵۲؛ مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۸).

[۲۸]. عمرو بن حُرَیْث کسی است که در سال ۲۱ ق از سائب بن اقرع ثقفی، که در لشکر مسلمانان درفتح نهاوند نویسنده و حسابدار بود، دو صدوقچه‌ی نسبتاً بزرگ از غنایم را که در آن دانه‌های لؤلؤ و یاقوت و زیرجد بود، به دو میلیون [درهم] خرید. سپس ‌آن‌ها را به داخل سرزمین ایران برد و به چهار میلیون فروخت؛ لذا پیوسته ثروتمند‌ترین مردم کوفه بود (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۴، ص ۱۱۷) و در سال ۳۴ ق جانشین امیر کوفه سعید بن عاص بود و مردم را از شورش بر ضد عثمان آرام می‌کرد (همان، ص ۳۳۲) و در سال ۵۱ ق جانشین امیر کوفه زیاد بن سمیه شد و یاران حُجْر بن عَدی هنگام سخنرانی او به سویش سنگ‌ریزه پرتاب کردند (همان، ج ۵، ص ۲۵۶) و در کوفه مسئول محله‌ی اهل مدینه بود و بر ضد حُجْر بن عَدی و یاران او شهادت داد (همان، ص ۲۶۸) و در سال ۶۴ ق مجدّداً جانشین ابن زیاد درکوفه شد و آن‌گاه که یزید به هلاکت رسید و ابن زیاد مردم را به [امارت] خود دعوت کرد، عمرو بن حُرَیْث از او طرف داری کرد؛ لذا مردم کوفه مجدّداً او را بر فراز منبر با سنگ‌ریزه نشانه گرفتند. (همان، ص ۵۲۴-۵۲۵) و از دارالاماره بیرن کردند (همان، ص ۵۰۶) از این‌رو در سال ۶۶ ق در نهضت مختار ثقفی ازمردم کناره گرفت و بیابان‌نشین شد (همان، ج ۶، ص ۳۰)؛ اما در سال ۷۱ ق از مقربان عبدالملک مروان شد (همان، ص ۱۶۷). در سال ۷۳ ق امیر کوفه بِشْر بن مروان او را جانشین خود کرد (همان، ص ۱۹۴). آب دادن او به مسلم [آن‌گاه که مسلم بن عقیل در کنار درب دارالاماره آب خواست] (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۶) و شفاعت او از حضرت زینب نزد ابن زیاد (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۴۵۷) تنها از روی تعصب و حمیّت قُرشی بود (نه برای خدا). او در سال ۸۵ ق به هلاکت رسید (ابن عبد البر قُرْطُبی، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، ج ۳، ص ۲۵۶).

[۲۹]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۲-۳۷۳؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۵-۵۷٫

[۳۰]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۸۱٫

[۳۱]. ر.ک: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۵۶۹-۵۷۰٫ ابن قُتَیْبه‌ی دَیْنَوَری و محمد بن حبیب بغدادی نیز علت معیوب شدن چشم مختار را برخورد عبیدالله با وی دانسته‌اند (المعارف، ص ۳۲۴؛ کتاب المُحَبَّر، ص ۳۰۲-۳۰۳).

[۳۲]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۵۶۹-۵۷۰؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۶، ص ۳۷۷٫ مختار در زندان، نامه‌ای برای زائده بن قدامه نوشت و از او خواست تا به مدینه نزد عبدالله بن عمر برود و از او بخواهد که نامه‌ای به یزید بنویسد تا به ابن زیاد دستور دهد او را آزاد کند. زائده نزد عبدالله رفت و نامه‌ی مختار را به او داد و صفیه خواهر مختار که همسر عبدالله بود، از ماجرا با خبر شد و گریه و زاری کرد. عبدالله بن عمر وقتی وضع را چنین دید، نامه‌ای به یزید نوشت و از او خواست تا به ابن زیاد دستور دهد مختار را آزاد کند و یزید نیز چنین کرد. بدین ترتیب مختاراز زندان آزاد شد [و مقدمات قیام خود را فراهم کرد] (ر.ک: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ص ۵۷۱-۵۷۲؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۶، ص ۳۷۷).

[۳۳]. ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص ۱۰۳؛ طبری،‌ تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۳؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۷؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۲؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۸٫

[۳۴]. ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۴-۳۵۵؛ ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص ۱۰۳؛ تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۳؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۷٫

[۳۵]. ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری نام وی را عُبَیْد بن حُرَیْث آورده است. (الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۵).

[۳۶]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۳؛ و نیز ر.ک: ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۳-۱۰۴٫

[۳۷]. ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۵٫

[۳۸]. عماد الدین طبری، کامل بهایی، ج ۲، ص ۲۷۵؛ شیخ عباس قمی، نفس المهموم، ص ۱۰۸٫

[۳۹]. عماد الدین طبری، کامل بهایی، ج ۲، ص ۲۷۵٫

[۴۰]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۳؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۹٫

[۴۱]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۳؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۸٫

[۴۲]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۳؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۹٫

[۴۳]. شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۸؛ مسعودی، مُرُوجُ الذَّهّب، ج ۳، ص ۶۸٫

[۴۴]. ایّها الامیر؛ أتَظُن أنَّک بَعَثْتَنِی الَی بَقّال مِن بَقالیلِ الکوفه اَوْ جَرمقَانی مِنْ جرامقهِ الحیره، اَفَلا تَعْلم ایُّها الامیر أنّک بَعَثْتَنی الَی أسَد ضَرغَام وَ بَطَل هَمام فِی کفّه سیفٌ حسام یَقطُر مِنهُ الْموت الزؤام (خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۹).

[۴۵]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۳، ۳۷۴؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۸٫

[۴۶]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۳؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۰۹٫

[۴۷]. أقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ إلّا حُرّاً              وَ إن رَأیْتُ الْمَوْتَ شَیئاً نُکْراً

کُلّ امْرِیءِ یَوْماً مُلاقِ شَرّاً                وَ یُخْلط البَارِد سُخْناً مُرّاً

رُدَّ شُعاعُ النَّفْس فَاسْتَقَرّا                 أخَافُ أن أکْذَبَ أوْ اُغَراّ

(طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۴؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۸). این شعار در اَلْمَلْهُوف، با تفاوت‌هایی ذکر شده است (سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قَتْلی الطُّفُوف، ص ۱۲۰). گفتنی است که در تاریخ طبری و ارشاد مفید، در مصراع پنجم رجز حضرت مسلم، به جای «نفس» ، “شمس” ذکر شده است که از نظر مفهوم و معنای رجز، متناسب به نظر نمی‌رسد و گویا تصحیف رخ داده است؛ اما در ابصار العین (ص ۸۲) نفس ذکر شده است. به همین دلیل، در متن رجز، نفس آوردیم.

[۴۸]. ابن شهرآشوب و خوارزمی نوشته‌اند: بُکَیْر بن حُمْران احمری ضربه‌ای به لب بالای مسلم زد و مسلم نیز ضربه‌ای بر شکم او فرود آورد و او را به هلاکت رساند (ر.ک: مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۱۰۲؛ مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۱۰). ابن اعثم نیز خبر از کشته شدن بُکَیْر بن حُمْران داده است (کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۴).

[۴۹]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۴-۵۵؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۱۰۲؛ سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قَتْلَی الطُّفُوف، ص ۱۲۰؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۱۰٫

[۵۰]. ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۴-۱۰۵؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۴؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۸-۵۹٫

[۵۱]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۴، ۳۷۵؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۵۹، ۶۰؛ و نیز ر.ک: ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۵٫

[۵۲]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۵؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۱۱٫

[۵۳]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۵، ۳۷۶؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۰،۶۱؛ مسعودی، مُرُوجُ الذَّهّب، ج ۳، ص ۶۸؛ ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۵-۱۰۶٫

[۵۴]. در بعضی نسخه‌ها آمده که مسلم در جواب آن نگهبان گفت: ساکت باش؛ وای بر تو! او امیر من نیست (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۵؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۱۱).

[۵۵]. از آن رو مسلم، عمر سعد را خویشاوند دانست که او نیز از قریش (از تیره‌ی بنی زهره) بود و تیره‌های قریش با هم خویشاوند محسوب می‌شدند. پس علت انتخاب عمر سعد همین بود که او از نظر قرشی بودن، فامیل مسلم بود و ابن زیاد قرشی نبود؛ نه آن‌که عمر سعد بهتر از ابن زیاد بود (عباس صفایی حائری، تاریخ سیّد الشّهداء، ص ۳۳۶-۳۳۷)

[۵۶]. ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، هزار درهم گفته است (الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۶) و ابوالفرج اصفهانی نوشته است: مسلم به عمر سعد گفت: قرض مرا ادا کن تا از فروش غلات من در مدینه به تو بازگردانده شود (مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۷).

[۵۷]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۶؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۱٫ در برخی از منابع آمده است: مسلم گفت: من در کوفه هفت‌صد درهم مقروض هستم؛ اسب و سلاح مرا بفروش و قرض‌های مرا ادا کن (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۷).

[۵۸]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۷؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۲، ص ۳۳۹؛ در نقل ابوالفرج اصفهانی آمده: عمر سعد به ابن زیاد گفت: می‌دانی او به من چه گفت؟ ابن زیاد: آنچه را به تو گفت نگاه دار. عمر سعد برای بار دوم گفت: می‌دانی به من چه گفت؟ ابن زیاد گفت: هرگز [نمی‌خواهم بدانم]؛ امین خیانت نمی‌کند و خائن هم امین شمرده نمی‌شود. اما عمر سعد گفت: او به من چنین و چنان سفارش کرد (ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۷). در بعضی نقل‌ها آمده است که ابن زیاد گفت: و اما درباره‌ی بدنش، شفاعت تو را نمی‌پذیرم؛ زیرا بدن مسلم شایسته‌ی این کار (تدفین) نیست. او با ما مبارزه و مخالفت نموده و برای نابودی ما تلاش کرده است (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۷؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۲، ص ۳۳۹). باید گفت یا این نقل نادرست است و یا این‌که ابن زیاد از سخن اوّلیه‌اش برگشته و راضی به دفن پیکر مطهر مسلم بن عقیل شده است.

[۵۹]. شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۱٫

[۶۰]. ابن سعد، «ترجم، الحسین و مقتله»، فصلنامه‌ی تراثنا، ش ۱۰، ص ۱۷۶٫

[۶۱]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۷؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۲؛ و نیز ر.ک: ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۶؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ص ۲۱۲٫

[۶۲]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۷؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۲؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۶؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ص ۲۱۲٫

[۶۳]. همان منابع و نیز ر.ک: ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۷؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۲، ص ۳۴۰٫

[۶۴]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۶؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۱۱-۲۱۲٫

[۶۵]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۷؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۳٫ در بعضی منابع آمده است: عبیدالله که دیگر به شدت خشمگین شده بود، زبان به دشنام‌گویی گشود و به علی بن ابی طالب و امام حسن و امام حسین (ع) دشنام داد. مسلم به او گفت: تو و پدرت به دشنام سزاوارترید؛ هر کاری می‌خواهی بکن ای دشمن خدا! بلا بر ما خاندان نوشته شده است (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۸؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۱۳).

[۶۶]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۸؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۳٫ در بعضی از منابع آمده است که مسلم گفت: به خدا قسم ای ابن زیاد، اگر از قریش بودی یا بین من و تو قرابتی بود، مرا نمی‌کشتی. اما تو پسر پدرت هستی (یعنی معلوم نیست پدرت کیست). در این‌جا عصبانیت و خشم ابن زیاد بیشتر شد و یکی از اهالی شام را که مسلم به او ضربه‌ای وارد کرده بود، فراخواند و به او گفت: مسلم را همراه خود به بالای قصر ببر و با دست خود، گردنش را بزن تا شفایی برای قلبت باشد (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۸؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۱۳).

[۶۷]. ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۷٫ در برخی از منابع آمده است که او را مشرف به بازار کفش‌دوزان گردن زدند (ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۱۰۲؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۳؛ ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص ۱۰۷؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۲، ص ۳۴۰). اما طبری از محل قصّابان خبر داده است (تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۸). این اختلاف تعابیر از آن روست که در زمان تألیف این کتاب‌ها، آن محل بازار کفش‌دوزان یا بازار قصابان بوده است.

[۶۸]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۸؛ مسعودی، مُرُوجُ الذَّهّب، ج ۳، ص ۶۹-۷۰؛ و قریب به این مضمون: ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص ۱۰۷؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۲، ص ۳۴۰؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۳٫

[۶۹]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۵۸، ۵۹؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۱۳؛ سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قَتْلَی الطُّفُوف، ص ۱۲۲٫

[۷۰]. شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۶٫ برخی از مورخان، روز خروج مسلم را هشتم ذی‌الحجه دانسته‌اند؛ پس با توجه به این‌که مسلم یک روز پس از قیامش دستگیر شد و به شهادت رسید، می‌توان گفت که از نظر اینان نیز، روز شهادت مسلم نهم ذی‌الحجه بوده است (ر.ک: بلاذُری، انساب الاشراف، ج ۳، ص ۳۷۱؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۸۱؛ مسعودی، مُرُوجُ الذَّهّب، ج ۳، ص ۷۰). اما ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری شهادت مسلم را روز سه شنبه سوم ذی‌الحجّه گزارش کرده است (الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۹).