پیرمرد چند پسر داشت. یکی از آنها راهی جبهه شد. مدتی بعد و در جریان عملیّات پسرش مفقود الاثر شد. خیلیها میگفتند که پسر او در جریان عملیّات شهید شده است. یک مرتبه در حضور احمد آقا صحبت از پسر همین آقا شد. از همین شهید.

احمد آقا خیلی محکم و با صراحت گفت: پسر ایشان شهید نشده و الان در زندانهای عراق اسیر است! بعد ادامه داد: روزی میرسد که پسرش بر میگردد.

من خیلی خوشحال شدم. رفتم به آن پدر گفتم: احمد آقا رو قبول داری؟ گفت: بله، پاکترین و بهترین جوان این محل احمد آقاست. با خوشحالی گفتم: احمد آقا میگه پسر شما زنده است. در زندانهای عراق اسیره و بعدها برمیگرده. خیلی خوشحال شد. گفت: خودت از احمد آقا شنیدی؟ گفتم: آره، همین الان تو مسجد داشت دربارهی پسر شما صحبت میکرد. با من راه افتاد و آمد مسجد. نشست کنار احمد آقا و شروع به صحبت کرد. پیرمرد همین که از خود احمد آقا شنید برایش کافی بود، اشک میریخت و خدا را شکر میکرد.

بعد از آن صحبت، خانوادهی آنها بارها به صلیب سرخ نامهنگاری کردند، امّا هیچ خبری نگرفتند. برخی این پدر را ساده میخواندند که به حرف یک جوان اعتماد کرده و میگوید پسرم زنده است؛ اما این پدر اعتماد کامل به حرفهای احمد آقا داشت؛ و از آن روز به بعد نماز جماعت این پدر ترک نشد. همیشه به مسجد میآمد و به بچّههای مسجد خصوصاً احمد آقا ارادت بیشتری پیدا کرده بود.

صدق کلام احمد آقا پنج سال بعد مشخص شد. در مرداد ماه سال ۱۳۶۹ اسرای ایران و عراق تبادل شدند. بعد اعلام شد که تعدادی از مفقودان ایرانی که در اردوگاههای مخفی رژیم صدام بودند آزاد شدهاند. بعد هم مسجد و محلهی امین الدوله چراغانی شد و آزادهی سرافراز ابوالفضل میرزایی، که هیچ کس تا زمان آزادی از زنده بودن او مطمئن نبود، به وطن بازگشت. امّا آن روز دیگر احمد آقا در میان ما نبود.


منبع: کتاب «عارفانه» – شهید احمدعلی نیّری، انتشارات شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۲؛ ص ۸۲ و ۸۳٫