توفیقی بود کنار مهدی بودن. هر لحظهاش، ولی لحظههای تنهایی -لحظههایی که مجبور نبود به خاطر مسئولیتش، به خاطر روحیه دادن به بچّهها، اگر دردی هم داشت، چیزی نگوید و بخندد- عالم دیگری داشت.
آن موقعها، دیگر خود مهدی بود؛ مهدی زین الدّین، با همهی آرزوها، خواستهها، امیدها و دردها.
یک بار که حرف از همین آرزوها شد، گفت: «دوست دارم مفقود الاثر بشم.» قبلاً هم چند بار این را گفته بود. گفته بود که «میخوام مادر من هم، درد و رنج مادر مفقود الاثرها رو بچشه. کسانی که حتّی یه قبر توی قطعهی شهدا ندارن که شب جمعه برن سرش. اینجوری اجر اونها رو هم میبره.»
ولی این بار، این باری که توی ذهنم مانده، گفت: «میخوام حتّی جنازهام در راه خدا بره، برنگرده به دل این دنیا.»
دلش خیلی گرفته بود آن روزها.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ابوالقاسم عموحسینی
پاسخ دهید