ثقلین
TasvirShakhesshahid205

ساعت مچی عجیب!

شهید رضا قندالی

بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است، اعلام می‌کند: «من یک ساعت از دست ...

TasvirShakhesshahid205

صدای پیک‌ها!

شهید رضا قندالی

در صفره که بودیم، تعدادی قاطر و الاغ تحویل آقا رضا بود. یک وقتی بچّه‌های عملیّاتی در چادر نشسته بودیم و آقای شعبانی داشت توجیه ...

TasvirShakhesshahid207

فکر می‌کردم آدم درست و حسابی هستی!

شهید ابراهیم خلیل خطیبی

یک روز عصر حاج خلیل جلوی چادر ایستاده بود و من فکر می‌کردم پشت این چهره‌ی شاد، حرف‌های دیگری هم ممکن است باشد. فکر کردم ...

TasvirShakhesshahid205

نمایش پهلوان

شهید رضا قندالی

توی منطقه، دید بچّه‌ها در سنگرهای تاریک شب‌ها را سپری می‌کنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگه‌هایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.روی ...

TasvirShakhesshahid205

گلاب، گلاب!

شهید رضا قندالی

 هر روز کار تازه‌ای می‌کرد و بچّه‌ها را شاد نگاه می‌داشت. بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادرها بودیم. خبر ...

TasvirShakhesshahid204

این‌ها آثار شامپوست!

شهید قربانعلی عرب

 نزدیک غروب بود، کنار کاروان و در مقر یگان دریایی لشکر بودیم. فرمانده‌ی شهید قربانعلی عرب و آقای قوچانی هم حضور داشتند. آن‌ها علاقه‌ی عجیبی ...

TasvirShakhesshahid203

بهتر است بمانی!

شهید احمد صادق

یک ماه قبل از عملیّات، تغییر محسوسی در چهره‌ی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهره‌اش روشن‌تر و سفید‌تر شده بود. وقتی با احمد صحبت ...

TasvirShakhesshahid202

تاکسی تلفنی!

شهید خالصی

در مقر خودمان نشسته بودیم که یکی از بچّه‌ها آمد و گفت: «دارد آب می‌آید، عراقی‌ها آب را راه داده‌اند توی دشت.»بلند شدیم. دیدیم آب ...

TasvirShakhesshahid201

شرمنده!

شهید محمّد کوشکی

یک روز شهید محمّد کوشکی مقدار زیادی وزنه به خودش بست و داخل آب رفت. وسط آب خیلی خسته شده بود و داشت زیر آب ...

TasvirShakheshahid200

صدای رایو ضبط

شهید رسول علی آقا رؤیا

پدرم در قرارگاه، درکنار آن شهید بزرگوار بود.یک بار رفته بودم به پدرم سر بزنم. رفتم توی چادرشان. ایشان از شوخ طبعی آقا رسول تعریف ...

TasvirShakhesshahid355

پای مجروح

شهید علی تجلائی

«علی» با آن پای مجروح به جبهه می‌رفت. چشمانم به اشک نشست، گفتم: «با این حال به جبهه می‌روید؟ خدای نکرده اتفاقی برایتان می‌افتد.»«حبیب پاشایی» ...

TasvirShakhesshahid326

مانند یک رزمنده

شهید حجت الاسلام محمّد شهاب

قبل از عملیّات بدون حضور آقای «شهاب» جلسه‌ای در سنگر فرماندهی داشتیم. همان جا تصمیم گرفته شد با ایشان مانند یک رزمنده‌ی عادی برخورد شود،  ...

TasvirShakhesshahid354

یک کار انقلابی

شهید ناصر کاظمی

«مروی» را پاکسازی کرده بودیم، ولی هنوز نودشه نرسیده بودیم. جاده‌ای از مروی به نودشه می‌رفت. او علاقه داشت این جاده پاکسازی بشود و سنگ ...

TasvirShakhesshahid352

کیسه شن

شهید احمد پاسبان

موقع اوّلین اعزام ایشان به جبهه بود، تمام بچّه‌های رزمنده در خیابان آزادی جمع شده بودند، من و یکی از دوستانم برای بدرقه‌ی احمد رفته ...

صفحه 13 از 59« بعدی...1112131415...203040...قبلی »