ساعت مچی عجیب!
شهید رضا قندالیبعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است، اعلام میکند: «من یک ساعت از دست ...
بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است، اعلام میکند: «من یک ساعت از دست ...
در صفره که بودیم، تعدادی قاطر و الاغ تحویل آقا رضا بود. یک وقتی بچّههای عملیّاتی در چادر نشسته بودیم و آقای شعبانی داشت توجیه ...
یک روز عصر حاج خلیل جلوی چادر ایستاده بود و من فکر میکردم پشت این چهرهی شاد، حرفهای دیگری هم ممکن است باشد. فکر کردم ...
توی منطقه، دید بچّهها در سنگرهای تاریک شبها را سپری میکنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگههایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.روی ...
هر روز کار تازهای میکرد و بچّهها را شاد نگاه میداشت. بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادرها بودیم. خبر ...
نزدیک غروب بود، کنار کاروان و در مقر یگان دریایی لشکر بودیم. فرماندهی شهید قربانعلی عرب و آقای قوچانی هم حضور داشتند. آنها علاقهی عجیبی ...
یک ماه قبل از عملیّات، تغییر محسوسی در چهرهی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهرهاش روشنتر و سفیدتر شده بود. وقتی با احمد صحبت ...
در مقر خودمان نشسته بودیم که یکی از بچّهها آمد و گفت: «دارد آب میآید، عراقیها آب را راه دادهاند توی دشت.»بلند شدیم. دیدیم آب ...
یک روز شهید محمّد کوشکی مقدار زیادی وزنه به خودش بست و داخل آب رفت. وسط آب خیلی خسته شده بود و داشت زیر آب ...
پدرم در قرارگاه، درکنار آن شهید بزرگوار بود.یک بار رفته بودم به پدرم سر بزنم. رفتم توی چادرشان. ایشان از شوخ طبعی آقا رسول تعریف ...
«علی» با آن پای مجروح به جبهه میرفت. چشمانم به اشک نشست، گفتم: «با این حال به جبهه میروید؟ خدای نکرده اتفاقی برایتان میافتد.»«حبیب پاشایی» ...
قبل از عملیّات بدون حضور آقای «شهاب» جلسهای در سنگر فرماندهی داشتیم. همان جا تصمیم گرفته شد با ایشان مانند یک رزمندهی عادی برخورد شود، ...
«مروی» را پاکسازی کرده بودیم، ولی هنوز نودشه نرسیده بودیم. جادهای از مروی به نودشه میرفت. او علاقه داشت این جاده پاکسازی بشود و سنگ ...
موقع اوّلین اعزام ایشان به جبهه بود، تمام بچّههای رزمنده در خیابان آزادی جمع شده بودند، من و یکی از دوستانم برای بدرقهی احمد رفته ...