امروز نوبت نقد است
شهید محسن هنردوستمن با «محسن» دوستی دیرینهای داشتم. پیشتر از آنکه او در «دانشگاه» مشغول به تحصیل شود، ما روزهای بسیاری را در کنار هم گذرانده بودیم. ...
من با «محسن» دوستی دیرینهای داشتم. پیشتر از آنکه او در «دانشگاه» مشغول به تحصیل شود، ما روزهای بسیاری را در کنار هم گذرانده بودیم. ...
هر سه ، دوست و همشهری بودند، از بچّههای گل «ملایر»! و در یک سال با هم وارد دانشگاه شدند. شهید «احدی» و «ساکی» پزشکی ...
مرداد سال ۶۵ به عنوان فرماندهی یگان حزب الله، برای تعقیب نیروهای کومله، به روستای «نرگسله» از توابع دیواندره رفتم و نیروهای تحت امرم را ...
پنجم مرداد سال ۶۷، اطراف درهی شیلر، روی ارتفاعات «کانعمت» درگیری سختی با نیروهای عراقی داشتیم. دشمن چنان عرصه را بر نیروهای ما تنگ کرده ...
گزارش رسیده بود که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب وارد روستای «عباس آباد» شده و قصد عملیّات دارد. گزارش که به جمیل رسید، فوراً دستور ...
مدتی میشد که جمیل را توی خودش میدیدم و احساس میکردم که باید از چیزی نگران باشد. وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «چند وقتی است ...
مردم روستای شمس آباد از نعمت برق محروم بودند. با فعالیت وسیع و تلاشهای پیگیر محمّد رضا، برقرسانی روستا انجام شد. امّا وقتی برق وصل ...
شب عملیّات، رو به رجب علی کردم و گفتم:- اگر برای پدرت و مادرت پیغام یا سفارشی داری، بگو.گفت: «به پدر و مادرم سلام برسان ...
چند روز کارگر در خانه مشغول بنایی بودند. عبدالله از راه رسید. نگاهی به اطراف کرد. خسته نباشیدی گفت و مرا به گوشهای برد و ...
شهید حسن باقری با اینکه فرماندهی قرارگاه عملیّاتی کربلا بود، مرتب در خط مقدّم حضور مییافت و از وضع بسیجیها سؤال میکرد و از فرماندهان ...
یک بار که همت و فرماندهان گردانها دور تا دور سفره نشسته بودند، شهید همت بشقابی را برداشت که برای خود غدا بکشد. ناگهان برای ...
یک روز مرتضی گفت: «بیاییم و برای بچّههایی که فقر مالی دارند، مقرری تعیین کنیم.» با شهید چمران موضوع را مطرح کردیم. ایشان گفتند: «اگر ...
یک روز حاج همت برای دیدار بچّهها به چادر آنان میرود. بچّهها از بس حاجی را دوست داشتند، سر حاجی میریزند و شروع به شوخی ...
نماز عصر نیز تمام شد. من که از نگاه او متوجه شده بودم حاجی با من کار دارد، به طرفش رفتم. دستم را گرفت و ...