حرف اوّل
شهید محمود کاوهتازه آمده بودند. میخواست ازشان بازدید کند. رفت سراغ نفر اوّل. فانسقهاش را کشید. گفت: «خیلی شُله، فانسقهرو همچین باید محکم ببندی که دست توش ...
تازه آمده بودند. میخواست ازشان بازدید کند. رفت سراغ نفر اوّل. فانسقهاش را کشید. گفت: «خیلی شُله، فانسقهرو همچین باید محکم ببندی که دست توش ...
از ویژگیهای بارز ایشان، برقراری عدالت بود. فروشگاهی تحت نظر دادسرا راهاندازی شده بود که وسایل مصادره شده در آن عرضه میشد. آن زمان چای ...
وقتی دفتر هماهنگی «بنی صدر» در «بیرجند» سقوط کرد، باید در پشت بام نگهبانی میدادیم. سه نفر بودیم. قرار گذاشتیم قرعهکشی کنیم تا به هر ...
هر روز، برگهی باریک و بلندی را روی میز «بهرام» میدید؛ لیست کارهایی که قرار بود آن روز انجام دهد، تک به تک در ساعات ...
در «اهواز» به فرماندهی رفتم. تا مرا دید، بلند شد و از کشوی فایلِ گوشهی اتاق، ورقهای را بیرون آورد. تمامی پیشنهادهای خود را به ...
داشت میرفت خط، با شهید «دهقان» رفتیم نشستیم ترک موتورش. «حاج رضا» گفت: «کلاه آهنیتون؟»گفتیم: «حالا این دفعهرو ولش!» موتور را خاموش کرد و گفت: ...
وی افسری منضبط و جدّی، و خصوصاً در امر تدریس بود. همچنین متدّین، با پشتکار و باهوش، و مصالح انقلاب را با هیچ چیز دیگر عوض ...
دور یک چراغ والور حلقه زده بودیم. سرمای زمستان همه را خانهنشین کرده بود، آن هم زمستان کردستان. یک کتری بزرگ هم روی چراغ، بخار ...
سال شصت و چهار شمسی بود. عملیات والفجر هشت شروع شده بود. پس از طی دورههای آموزشی لازم، عازم خط مقدم در منطقهی فاو شدیم. ...
دو ـ سه روز از انقلاب گذشته بود که دایی به من زنگ زد و گفت: «هر چه دوست و رفیق دارید، با خود به ...
هر کاری که از دستش برمیآمد، برای دیگران انجام میداد. هیچ وقت کار خودش را به دیگران واگذار نمیکرد. یک شب، جوراب او را شستم. ...
زمستان سال ۶۳ بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن ...
در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد سریع او را به دزفول منتقل کردیم. در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین ...
به خاطر دارم، سربازی در لشکر بود که صدای خوبی در مدّاحی و خواندن دعا داشت، یک بار سرهنگ صدای او را شنید و به ...