این بیبی بزرگوار
صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمیجنازهی عباس توی سردخانهی بیمارستان بود. من شنیده بودم که آدم وقتی برای دیدن جنازهی عزیزی میرود دست و پاش دیگر مال خودش نیست. جلو ...
جنازهی عباس توی سردخانهی بیمارستان بود. من شنیده بودم که آدم وقتی برای دیدن جنازهی عزیزی میرود دست و پاش دیگر مال خودش نیست. جلو ...
آخرین بار که عباس را دیدم، حدود سه هفته پیش بود. همان هم اتفاقی شد که آمد. اولش فکر کردم میخواهد چند ساعتی بماند، ولی ...
اوایل زمستان شصت و سه، داود گرفتار مریضی مزمنی شد؛ سرفههای شدید میکرد، تب داشت، سینهاش گرفته بود. گرفتگی سینهاش گاهی آنقدر شدید میشد که ...
همیشه وقتی یکیمان از راه میآمد، چه من و چه عباس، آن دیگری پیش پایش بلند میشد. گاهی من تا آشپزخانه میرفتم و بر میگشتم. ...
وقتی دید قضیه جدی است، گفت: پس بلند شو ببرمت کاشون.گفتم: دیگه وقتی برای کاشون رفتن نیست.نگاهش پر شد از نگرانی. گفت: پس میگی چی ...
چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی ...
آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا میخواد درس بخونه و نمیخواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس ...
حاج قاسم و حاج همّت حرفهاشان را زدند. قرار شد من هم همراهشان بروم خط را تحویل بگیرم و شب هم برویم شناسایی. حاج همّت ...
بردندم سپاه. هر کاری کردم نگذاشتند ببینمش. میگفتند: صورت ندارد. یک دستش هم نیست. ولیاللهمان فقط انگشتش را نشانم داد که ناخنش را بچّگی کرده ...
حبیب دو سالش بود. دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. یک کلفت هم داشتیم که رفتیم. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب ...
تکیه کلامش بود که «چه خبر؟» از پشت تلفن هم میگفت: «اهلاً و سهلاً.» تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز. پنج ...
رسیدیم دوکوهه. جلسه پشت جلسه. به عبادیان گفتم: «شام نخوردیمآ. حاجی تعارف میکند میگوید خوردیم.» رفت از مقر خودشان دوتا ظرف غذا آورد برای من ...
هیچ وقت اجازه نمیداد من بروم خرید. میگفت: «زن نباید سختی بکشد.» اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردهامت اسیری. هرجا که خواستی ...
بچّهها را بردیم خط، در نقطهی رهایی، که بفرستیمشان بروند برای عملیاتی که در پیش بود: خیبر. داشتم باشان حرف میزدم که دیدم حاج همّت ...