چشم گریان مهدی
صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدینچیزی که شاید از خیلی از آدمهای جنگ جدایش کند، از دست ندادن خلوتهایش توی بحبوحهی کار است. توی خیبر، یادم هست، شبهایی که یک ...
چیزی که شاید از خیلی از آدمهای جنگ جدایش کند، از دست ندادن خلوتهایش توی بحبوحهی کار است. توی خیبر، یادم هست، شبهایی که یک ...
خب، حرفهایی که دربارهی مهدی میزنند، زیاد است و من وقتی میشنوم، به عنوان مادرش، به عنوان کسی که سهمی در بزرگ کردنش داشتهام، احساس ...
از بچّگی یادش داده بودم، نمازهایش را اوّل وقت بخواند، ولی خودم هم باورم نمیشد اینطور با روحش آمیخته شود. فرماندهی لشکر که شده بود، ...
از همان وقتی که مهدی را باردار شدم، حسی در وجودم به من میگفت باید مراقب باشم؛ چیزی بیشتر از یک بارداری ساده. تمام فکر ...
محمود گفت: توی بیابان بودیم که یک توپ آمد خورد جلوی پایمان منفجر شد، هرچه نگاه کردیم نفهمیدیم از کجا زده اند، تا دوردست ها ...
هر بار گرهی به کارمان میافتاد فقط چشممان به دست محمود بود بیاید بازش کند. یک بار خبر آوردند محمود زخمی شده و کسی نیست ...
شهید بروجردی آمد نشست کنارم و از ناصر گفت و گنجیزاده و بهم فهماند نگرانست و ازم پرسید «مجید! به نظر تو کی برای تیپ ...
یک بیسیم قوی آوردیم نشانش دادیم، گفتیم «این هم بیسیم. دیگر چی میخواهی؟»گفت «ببندیدش به ماشینم، برویم دور و بر شهر ببینیم بردش چقدرست.»بیست کیلومتری ...
یک بار مسؤولی آمد سرش داد زد «من فرماندهتم. باید به حرفم گوش بدهی.»محمود گفت «تو فرمانده من نیستی. فرمانده من امامست.»بش تکلیف کردند «باید ...
کاوه در عملیات بدر رفته بود نشسته بود روی کاپوت جیپ، زیر آتش توپخانه و ادوات عراقیها، داشت به بچّهها میگفت چی کار کنند.کارد میزدی ...
در جادهی صعب العبوری که کنارش جنگل آلواتان قرار داشت. یعنی جادهی پیرانشهر به سردشت. قاسملو به لوموند فرانسه در مهرآباد گفته بود «اگر اینها ...
سد بوکان برای خود ما غیر قابل تصوّر بود، ولی با سماجت محمود رفتیم گرفتیمش.بعد از آن بود که حزب دمکرات مثل مار زخمی شده ...
پاش که به شهر میرسید میرفت توی مردم، باید میآمدی از نزدیک میدیدیاش. خیلیها به اسم صداش میزدند. یا دست براش تکان میدادند. یا میآمدند ...
صد متر بیشتر فاصلهمان نبود؛ نه دیواری، نه سنگری، نه چیزی. یک پل بود و دو طرفش رودخانه؛ و رگباری کور از گلوله. تا چشممان ...