تن به شکست داد تا …
شهید میرحسین میرحسینییکی از روزها که در منطقه بودیم، یکی از رزمندههای جوان که بدنی ورزیده و توانمند داشت و کمی هم به فنون ورزشهای رزمی آشنا ...
یکی از روزها که در منطقه بودیم، یکی از رزمندههای جوان که بدنی ورزیده و توانمند داشت و کمی هم به فنون ورزشهای رزمی آشنا ...
یکی از روزها نیرویی از گروهان سه به دستهی ما آمد که از همان اوّل، حرکاتش برایم سؤالانگیز شده بود. با هر چه که دم ...
توی زیرزمین سفره را پهن کرده و دور آن نشسته بودیم. همه جمع بودند. اسدالله شروع کرد به حرف زدن: «یک چیزی میپرسم، همهتان جواب ...
وقتی از شهادت حرف میزد، دلم یکباره میریخت. میگفتم: «خدا نکند! دور از جان تو! تو اگر شهید بشوی، من یکی دق میکنم.»امّا او همیشه ...
هلال ماه وسط آسمان ایستاده بود و به زمین نور میپاشید.گردانهای پیاده هم رسیده بودند زیر پای عراقیها. سکوتِ سنگر فرماندهی را شکستم:«علی آقا، به ...
جماعت بچّههای اطلاعات ـ عملیّات مثل شاگرد ـ پیشش زانو زده بودند. یک تازه وارد بیخ گوش بغل دستیاش گفت: «علی آقا که میگویند این ...
در همان روزهایی که در ماووت عراق بودیم یکی از فرمانده گردانهای ما شهید شد. گردان بیفرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبی بودم تا فرماندهی ...
از یادداشتهای شهید است که:مهمتر از همه چیز پرداختن به خویشتن است. همگام با فعّالیّتهای دیگر باید به خود توجّه کنیم. خود را دریابیم. درونمان ...
کاش بودی، «مهدی فریدی» را میدیدی، چه میکرد این فرماندهی دلاور!چه روحیّهای از او میگرفتیم.مسئلهی شهادت که برایش حل شده بود. میگفت: «شکل شهادت برای ...
لبهای خشکش از هم باز شد و گفت: «امشب آخرین شب زندگی من است.»به شوخی گفتیم: «مرگ و زندگی دست خداست، تو از کجا میدانی؟»با ...
شب بود. همه دور هم نشسته بودیم و گرم تعریف. جعفر تازه به مرخصی آمده بود.یکی پرسید: «راستی جعفر چطوری؟ این چه صبریه که خدا ...
در طول چهار سال زندگی مشترکمان، خیلی کم او را میدیدم. بیشتر وقتها یا جبهه بود یا تو پایگاه بسیج. بعضی وقتها که فرصتی پیش ...
هیچ وقت ندیدم نسبت به کمبودهای جبهه اعتراض کند. اگر چند روز متوالی، غذا و آب برایمان نمیرسید، شکایتی نمیکرد. اگر لباس پاره هم به ...
قبل از عملیات والفجر هشت، جواد با صدای زیبایش برای ما دعای کمیل میخواند. او در یکی از بخشهای دعا وقتی به مصیبت محبوبش حضرت ...