ثقلین
TasvirShakhesshahid632

ساده و صمیمی

شهید عباس کریمی

هر وقت رزمنده‌ها گیرش می‌آوردند، حلقه می‌زدند به دورش و عکس یادگاری می‌گرفتند. امّا حاج عباس آنقدر ساده و صمیمی بود که توی چشم غریبه‌ها ...

TasvirShakhesakhlagh6

محاصره

شهید عبّاس کریمی

عراقی‌ها منطقه را محاصره کرده بودند. عبّاس گفت: «داریم می‌رویم، در حالی‌که نمی‌توانیم شهدا را ببریم عقب.»فردا صبح با «حاجی‌پور» رفتیم ببینیم که کسی جا ...

TasvirShakhesshaidkarimi7-(

این بی‌بی بزرگوار

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

جنازه‌ی عباس توی سردخانه‌ی بیمارستان بود. من شنیده بودم که آدم وقتی برای دیدن جنازه‌ی عزیزی می‌رود دست و پاش دیگر مال خودش نیست. جلو ...

TasvirShakhesshahidkarimi6-

آخرین بار

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

آخرین بار که عباس را دیدم، حدود سه هفته پیش بود. همان هم اتفاقی شد که آمد. اولش فکر کردم می‌خواهد چند ساعتی بماند، ولی ...

TasvirShakhesshahidkarimi5-

توسل

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

اوایل زمستان شصت و سه، داود گرفتار مریضی مزمنی شد؛ سرفه‌های شدید می‌کرد، تب داشت، سینه‌اش گرفته بود. گرفتگی سینه‌اش گاهی آن‌قدر شدید می‌شد که ...

TasvirShakhesshahidkarimi3-

نمی توانم بمانم

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

همیشه وقتی یکی‌مان از راه می‌آمد، چه من و چه عباس، آن دیگری پیش پایش بلند می‌شد. گاهی من تا آشپزخانه می‌رفتم و بر می‌گشتم. ...

TasvirShakhesshahidkarimi4-

رمز عملیات

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

وقتی دید قضیه جدی است، گفت: پس بلند شو ببرمت کاشون.گفتم: دیگه وقتی برای کاشون رفتن نیست.نگاهش پر شد از نگرانی. گفت: پس می‌گی چی ...

TasvirShakhesshahidkarimi2-

جنگ و زندگی

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی ...

TasvirShakhesshahidkarimi1-

آمد «الله نور السماوات و الأرض…»

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا می‌خواد درس بخونه و نمی‌خواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس ...