ساده و صمیمی
شهید عباس کریمیهر وقت رزمندهها گیرش میآوردند، حلقه میزدند به دورش و عکس یادگاری میگرفتند. امّا حاج عباس آنقدر ساده و صمیمی بود که توی چشم غریبهها ...
هر وقت رزمندهها گیرش میآوردند، حلقه میزدند به دورش و عکس یادگاری میگرفتند. امّا حاج عباس آنقدر ساده و صمیمی بود که توی چشم غریبهها ...
عراقیها منطقه را محاصره کرده بودند. عبّاس گفت: «داریم میرویم، در حالیکه نمیتوانیم شهدا را ببریم عقب.»فردا صبح با «حاجیپور» رفتیم ببینیم که کسی جا ...
جنازهی عباس توی سردخانهی بیمارستان بود. من شنیده بودم که آدم وقتی برای دیدن جنازهی عزیزی میرود دست و پاش دیگر مال خودش نیست. جلو ...
آخرین بار که عباس را دیدم، حدود سه هفته پیش بود. همان هم اتفاقی شد که آمد. اولش فکر کردم میخواهد چند ساعتی بماند، ولی ...
اوایل زمستان شصت و سه، داود گرفتار مریضی مزمنی شد؛ سرفههای شدید میکرد، تب داشت، سینهاش گرفته بود. گرفتگی سینهاش گاهی آنقدر شدید میشد که ...
همیشه وقتی یکیمان از راه میآمد، چه من و چه عباس، آن دیگری پیش پایش بلند میشد. گاهی من تا آشپزخانه میرفتم و بر میگشتم. ...
وقتی دید قضیه جدی است، گفت: پس بلند شو ببرمت کاشون.گفتم: دیگه وقتی برای کاشون رفتن نیست.نگاهش پر شد از نگرانی. گفت: پس میگی چی ...
چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی ...
آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا میخواد درس بخونه و نمیخواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس ...