ثقلین
TasvirShakhesshahidbakeri03

دیدم حمید افتاد…!

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

حمید آمد روی خاکریز پلهوی من نشست. حرف می‌زدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر می‌کردیم و عراقی‌ها را می‌دیدیم و آتش را. یا بچه‌های ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

می‌خواهم پادو باشم نه فرمانده!

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

حمید مرا از دور دید. راه بی‌خطر را نشانم داد. رفتم داخل خاکریز گفتم «نه خبر؟»گفت عراقی‌ها آن طرف جاده‌اند و ما این طرف؛ و ...

TasvirShakhes-HamidBakeri05

کوله‌پشتی

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

قدش نسبت به او کوتاه بود؛ دست‌هایش را حلقه کرد دور گردنش و روی پنجه‌ی پا بلند شد؛ می‌خواست دعا را درست توی گوشش خوانده ...

TasvirShakhes-HamidBakeri06

عکس دو نفره

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

چادرهای بچّه‌های تفحص معلوم بود. به او گفته بودند که حاج رحیم صارمی –که از دوستان حمید بود- برای تفحص همین طرف‌ها است. ماشین ایستاده ...

TasvirShakhes-HamidBakeri02

شما مهدی را نمی‌شناسید!

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

آقا مهدی، با این‌که فقط یک سال از حمید بزرگ‌تر بود، یک نوع حالت پدری نسبت به او داشت. رفتار حمید هم در مقابل او ...

TasvirShakhes-HamidBakeri01

معلّم خوب

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

وقتی به حمید جواب مثبت دادم، یقین داشتم که یقین دارد به اسلام. احساس می‌کردم یک راهی است، می‌خواهم بروم؛ احتیاج به یک هم‌راه؛ یک ...

TasvirShakhes-HamidBakeri04

زیباترین پاسدار روی زمین

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

«آن موقع‌ها، شماها یادتان نمی‌آید، مُد بود هر کس مذهبی است لباسش نامرتب و چروک باشد؛ موهایش یکی به شرق یکی به غرب… یعنی که ...

صفحه 2 از 212