ثقلین
TasvirShakhesshahidkarimi2-

جنگ و زندگی

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی ...

TasvirShakhesshahidkarimi1-

آمد «الله نور السماوات و الأرض…»

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا می‌خواد درس بخونه و نمی‌خواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس ...

TasvirShakhesshahidhemat10-

فراموشم نکن!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

حاج قاسم و حاج همّت حرف‌هاشان را زدند. قرار شد من هم همراه‌شان بروم خط را تحویل بگیرم و شب هم برویم شناسایی. حاج همّت ...

TasvirShakhesshahidhemat12-

مادر شهید همّت

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

بردندم سپاه. هر کاری کردم نگذاشتند ببینمش. می‌گفتند: صورت ندارد. یک دستش هم نیست. ولی‌الله‌مان فقط انگشتش را نشانم داد که ناخنش را بچّگی کرده ...

TasvirShakhesshahid-hemat11

اسمش را گذاشتیم محمّد ابراهیم

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

حبیب دو سالش بود. دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. یک کلفت هم داشتیم که رفتیم. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب ...

TasvirShakhesshahidhemat9-(

ببخش که نیستم!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

تکیه کلامش بود که «چه خبر؟» از پشت تلفن هم می‌گفت: «اهلاً و سهلاً.» تا از عملیات برمی‌گشت می‌رفت وضو می‌گرفت می‌ایستاد به نماز. پنج ...

TasvirShakhesshahidhemat8-(

شام فرمانده!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

رسیدیم دوکوهه. جلسه پشت جلسه. به عبادیان گفتم: «شام نخوردیم‌آ. حاجی تعارف می‌کند می‌گوید خوردیم.» رفت از مقر خودشان دوتا ظرف غذا آورد برای من ...

TasvirShakhesshahid-hemat7-

نمی گذاشت سختی بکشم!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

هیچ وقت اجازه نمی‌داد من بروم خرید. می‌گفت: «زن نباید سختی بکشد.» اخم‌هام را که می‌دید می‌گفت: «فکر نکن که آورده‌امت اسیری. هرجا که خواستی ...

TasvirShakhesshahidhemat5-(

قرارگاه من همین جاست، پیش بچه ها!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

بچّه‌ها را بردیم خط، در نقطه‌ی رهایی، که بفرستیم‌شان بروند برای عملیاتی که در پیش بود: خیبر. داشتم باشان حرف می‌زدم که دیدم حاج همّت ...

TasvirShakhes-------------(

اورکت‌های دوکوهه

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

در قلاجه بودیم، سال شصت و دو، و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت‌هایی را که توی دوکوهه داشتیم، برداشتیم آوردیم دادیم به بچّه‌ها. ...

TasvirShakhesshahidhemat1-(

امداد مهتاب

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

دیدم حاج همّت دارد به آسمان نگاه می‌کند. اشک هم می‌ریزد. پیش خودم فکر کردم: «بگذار به حال خودش باشد.» ولی طاقت نیاوردم. رفتم پرسیدم: ...

TasvirShakhesshahidhemat30-

این بچّه‌ها را با هیچ عوض نمی‌کنم!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

اوّلین دوره‌ی نمایندگی مجلس داشت شروع می‌شد. کاندیداها داشتند خودشان را آماده می‌کردند. اخوی حاج همّت از قمشه بلند شد آمد پیشش گفت: «خودت را ...

TasvirShakhesshahidhemat2-(

نبُردندمان عملیات

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

گفتند: «تازه از آموزش آمده‌اید. باشد عملیات بعدی.» بقیه‌ی گردان‌ها رفته بودند خط. یک نفر آمد به خط‌مان کرد بردمان زاغه‌ی مهمات که مهمات بار ...

TasvirShakhesshahidhemat29-

یا امام حسین علیه السلام راضی باش!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

من پاوه بودم که بم خبر دادند چی شده. خودش بارها بم زنگ زده بود. احوال پرسیده بود. سریع خودم را رساندم شهرضا. هنوز نیاورده ...

صفحه 54 از 57« بعدی...102030...5253545556...قبلی »