جنگ و زندگی
صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمیچند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی ...
چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی ...
آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا میخواد درس بخونه و نمیخواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس ...
حاج قاسم و حاج همّت حرفهاشان را زدند. قرار شد من هم همراهشان بروم خط را تحویل بگیرم و شب هم برویم شناسایی. حاج همّت ...
بردندم سپاه. هر کاری کردم نگذاشتند ببینمش. میگفتند: صورت ندارد. یک دستش هم نیست. ولیاللهمان فقط انگشتش را نشانم داد که ناخنش را بچّگی کرده ...
حبیب دو سالش بود. دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. یک کلفت هم داشتیم که رفتیم. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب ...
تکیه کلامش بود که «چه خبر؟» از پشت تلفن هم میگفت: «اهلاً و سهلاً.» تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز. پنج ...
رسیدیم دوکوهه. جلسه پشت جلسه. به عبادیان گفتم: «شام نخوردیمآ. حاجی تعارف میکند میگوید خوردیم.» رفت از مقر خودشان دوتا ظرف غذا آورد برای من ...
هیچ وقت اجازه نمیداد من بروم خرید. میگفت: «زن نباید سختی بکشد.» اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردهامت اسیری. هرجا که خواستی ...
بچّهها را بردیم خط، در نقطهی رهایی، که بفرستیمشان بروند برای عملیاتی که در پیش بود: خیبر. داشتم باشان حرف میزدم که دیدم حاج همّت ...
در قلاجه بودیم، سال شصت و دو، و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم، برداشتیم آوردیم دادیم به بچّهها. ...
دیدم حاج همّت دارد به آسمان نگاه میکند. اشک هم میریزد. پیش خودم فکر کردم: «بگذار به حال خودش باشد.» ولی طاقت نیاوردم. رفتم پرسیدم: ...
اوّلین دورهی نمایندگی مجلس داشت شروع میشد. کاندیداها داشتند خودشان را آماده میکردند. اخوی حاج همّت از قمشه بلند شد آمد پیشش گفت: «خودت را ...
گفتند: «تازه از آموزش آمدهاید. باشد عملیات بعدی.» بقیهی گردانها رفته بودند خط. یک نفر آمد به خطمان کرد بردمان زاغهی مهمات که مهمات بار ...
من پاوه بودم که بم خبر دادند چی شده. خودش بارها بم زنگ زده بود. احوال پرسیده بود. سریع خودم را رساندم شهرضا. هنوز نیاورده ...