ثقلین
TasvirShakhesshahidborojerd

کاراته‌کار

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

«میرزا لره تویی؟»میرزا گفت «این جوری صدام می‌کنن توی بازار. فرمایش؟»احد گفت «می‌گن خیلی زرنگی، خیلی خوش تیپی، خیلی هوای بچه‌هات رو داری راست می‌گن؟»میرزا ...

TasvirShakhesshahidborojerd

بهترین اسباب‌بازی

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

بهترین اسباب‌بازی میرزا یک جور کلت بود که فشنگ پلاستیکی می‌خورد. شلیک که می‌کرد، عین تفنگ پلیس‌ها، تیر می‌خورد به هر جا که نشانه گرفته ...

TasvirShakhesshahidborojerd

رادیو

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

از راه نرسیده رفت پیش پیکر گفت «اون رادیو رو خاموش کن.»رادیو صبح تا شب روشن بود. ترانه پخش می‌کرد. میرزا تازگی‌ها از ترانه هم ...

TasvirShakhesshahidborojerd

فیوز برق

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

میرزا پی حرف حق بود. هر کاری را که می‌دانست درست است انجام می‌داد. حتی اگر شده یواشکی. آن شب‌ها تلویزیون سریال‌های «مراد برقی» و ...

TasvirShakhesshahid-brojerd

ناموس مردم

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

میرزا هر روز با موتور گازی می‌آمد سر کار. آن روز که از راه رسید، دیدم پیراهن سفیدش غرق خون است، یک گوشه‌ی موتورش قُر ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

خداوند هر دو را قبول کرده است!

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

آخرین باری که دیدمش، سه روز قبل از شهادتش بود. صبح زود آمد. به اندازه‌ی یک صبحانه خوردن ماند. مثل همیشه بی‌خبر آمد و با ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

رحمت خدا

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک روز بعد از نماز، توی مغازه نشسته بودم. فکر مهدی دوباره آمد سراغم «یعنی اسیر شده؟ شاید هم مجروح شده و گوشه‌ی بیمارستانی افتاده. ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

چند دقیقه دیدار

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط می‌دانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

وقتی یاد گرفت نماز شب بخواند

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

وقتی مهدی به دنیا آمد، وضع مالیمان خیلی خوب نبود. از همان بچّگی یاد گرفت که کار کند، زحمت بکشد. لطف خدا بود که آن ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

فرمانده‌ی نگهبان

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

وقتی رسیدیم به نطقه‌ای که باید مستقر می‌شدیم، چادرها را علم کردیم و پست‌های نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. همان ...

TasvirShakhesshaidzeynodin5

خودش یک تنه

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

موقع خیبر، توی واحد تبلیغات لشکر هفده بودم. خب کارمان ایجاب می‌کرد توی منطقه نمانیم و دائم در حال حرکت باشیم، توی خط خودی. بیش‌تر ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

دقیق و قاطع امّا بی‌ادّعا

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

آقا مهدی نمونه‌ی یک آدم چند بُعدی بود. توی جمع بچّه‌ها، بی‌ادّعا و مظلوم و سر به زیر و توی عملیات و سر جای فرماندهیش، ...

TasvirShakhesshahidzenodin-

خجالت کشیدم

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمّد مغاری. وقتی رسیدیم آن‌جا، شب شده بود. آن‌قدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

زیر آتش، وسط درگیری

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

طرح کانالیزه کردن منطقه‌های جنگی، از عملیات خیبر باب شد. یادم هست یکی از بچّه‌ها بود به نام شیخی. یک بعد از ظهری بود آمد. ...

صفحه 46 از 57« بعدی...102030...4445464748...قبلی »