خاطرهی کربلای ۸ از زبان خود سید
شهید سید مجتبی علمداربالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او میخواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نمیزد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل میکرد.اما ...
بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او میخواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نمیزد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل میکرد.اما ...
در کردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم. چشمهی زلالی در آنجا قرار داشت. بچّهها به کمک یک لوله، آب را به قسمتهای پایین منتقل کرده ...
مادرش میگفت: «در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم انتظار سیّد بودم؛ چشم انتظار لحظهای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند ...
فرزند اول من در همان خانه به دنیا آمد. او دختری بود که به همراه خودش خیر و برکت را به خانه ما آورد.دو سال ...
سید مجتبی علمدار، فرزند سیّد رمضان، در سحرگاه بیست و یک ماه رمضان در یازدهم دی ماه سال ۱۳۴۵ در شهر ولایتمدار ساری و در ...
خوب یادم هست صبح روز چهاردهم ۱۳۶۱ در همان دفتر نشسته بودیم که آقای محتشمیپور؛ سفیر وقتِ ایران در سوریه به من تلفن زد و ...
«… آن روز ما جلسهای در بعلبک لبنان داشتیم که فکر کنم آخرین دیدار من و حاج احمد همان جا بود. سرهنگ محمّد؛ معاون ژنرال ...
«… آن شب توی حرم خانم زینب (سلام الله علیها)، یک گوشهای نشست و تا وقت اذان صبح، یک روند نماز خواند، دعا و مناجات ...
حسن باقری؛ دربارهی جمعبندی نهایی فرماندهان سپاه، پیرامون حضور نظامی ایران در جبههی سوریه – لبنان نیز مینویسد:«جلسهی فرماندهان لشکرهای سپاه با فرمانده کل سپاه ...
محمّد ابراهیم همّت؛ در جلسهی مسؤولین تیپ ۲۷، حین عملیات رمضان میگوید:«… وقتی که برادر محسن رضایی؛ فرماندهی کل سپاه به حضرت امام گفت: آقا! ...
بنا بود صبح به همراه ایشان، بروید فرودگاه، برای اعزام مجدد به سوریه. حوالی نیمه شب بود که دو نفر از بچّههای سپاهی پادگان امام ...
همزمان با مراجعت احمد متوسّلیان به تهران و پیرو انتقال اطلاعات و مشاهدات مسؤولین نظامی به فرماندهان کل قوا، امام خمینی به مسؤولین سیاسی و ...
«… وقتی وارد سوریه شدیم، مردم از ما انتظار داشتند وارد عملیات بشویم. ما هم یک گردان نیرو را آماده کردیم تا با آنها علیه ...
«… کاسهی صبر نیروها لبریز شده بود. همه به احمد فشار میآوردند که حاجی، چرا در سوریه زمینگیر شدهایم؟ پس کی می گذارند وارد عملی ...