بنا بود صبح به همراه ایشان، بروید فرودگاه، برای اعزام مجدد به سوریه. حوالی نیمه شب بود که دو نفر از بچّه‌های سپاهی پادگان امام حسین (علیه السلام) به در خانه‌ی حاجی مراجعه کردند. ما، در طبقه‌ی بالا، داخل اتاق حاجی نشسته بودیم. حاجی رفت دم در و دقایقی بعد، با یک حالت آشفته‌ای برگشت بالا. پرسیدیم: قضیه چیست؟

حاجی گفت: از قراری که این‌ها می‌گفتند، گویا سه نفر از برادرهایی که در نوبت اوّل به داخل لبنان رفته‌اند، توسط شبه نظامیان مسیحی متّحد اسرائیل؛ موسوم به فالانژیست‌ها «نیروهای لبنانی» دستگیر شده‌اند.

حاجی خیلی ناراحت بود. توی آن اتاق کوچکش قدم می‌زد. اوّلین باری بود که من در یک حالت عادی، گریه‌ی این مرد را می‌دیدم. بی‌تاب بود، اشک می ریخت، گریه می‌کرد و می‌گفت: چرا تیپ ما به این حالت درآمده؟ یک نیمه از آن در سوریه به لبنان و یک نیمه در جنوب و یک تعداد هم در تهران پراکنده‌اند. تیپ قدرتمندی که در حمله‌ی بیت المقدس داشتیم، حالا از هم پاشیده شده و مشکل سازمان‌دهی مجدد و وحدت فرماندهی داریم. جمع کردن این وضع خیلی مشکل است.

در همین حالت ناراحتی و گریه، ایشان جمله‌ی عجیبی را به زبان آورد که ما بار اوّل آن را به شوخی گرفتیم و نتوانستیم آن را هضم کنیم. حاجی با چشم‌هایی خیس از اشک گفت: من که بروم لبنان، دیگر برنمی‌گردم. این‌ها باید به فکر خودشان باشند. با خودمان گفتیم؛ مگر ممکن است کسی که می‌داند اگر به لبنان برود، دیگر برگشتنی نیست، باز هم عازم چنین سفری بشود؟ برای همین هم من با لحنی دوستانه به حاج احمد گفتم: شوخی نکن حاجی، این حرف‌ها دیگر چیست که می‌زنی؟ ان‌شاء‌الله سالم می‌روی و سالم برمی‌گردی و هیچ مشکلی هم پیش نمی‌آید. به خواست خدا، موفق و پیروز برمی‌گردی.

ایشان باز هم با همان حالت محزون، در حالی که لاینقطع اشک می‌ریخت، گفت: نه! من دیگر برنمی‌گردم.

خیلی تعجب کردیم. با اصرار از او خواستیم علّت این یقین خودش را به ما هم بگوید. حاج احمد سرانجام تسلیم شد و گفت:

عملیات فتح را به یاد دارید؟

گفتیم: بله.

گفت: یادتان هست که پیش از عملیات، قرار بود ۹۰ دستگاه نفربر «آیفا» ۱۰۰ دستگاه «تویوتا» و امکانات وسیعی را برای عملیات به ما بدهند؛ ولی در عمل، امکاناتی خیلی جزئی در اختیارمان قرار گرفت؟

گفتیم: بله، خوب یادمان هست.

حاجی گفت: من آن زمان خیلی نارا حت بودم که خدایا، آخر با این امکانات جزئی، چه جوری می‌توانیم عملیات کنیم. مثلاً ما را از کردستان آوردند، به عنوان عده‌ای که قادریم یک تیپ جدید را برای سپاه تشکیل بدهیم و عملیات موفقی در جنوب داشته باشیم؛ حالا با این وضع، می‌ترسم این عملیات موفق نباشد و مایه‌ی آبروریزی بشود. خلاصه توی همین عوالم، با خودم کلنجار می‌رفتم که شب شد. آمدم از ساختمان ستاد تیپ بیرون، تا وضو بگیرم که از پشت سرم توی تاریکی شب، یک برادر سپاهی دست بر شانه‌ام گذاشت و آن را فشار داد. با تعجب سر چرخاندم که این کیست؟ دیدم می‌گوید: برادر احمد، شما خدا و ائمه را فراموش کرده‌اید؛ به فکر نفربر و آمبولانس و امکانات مادی این دنیا هستید. توکّل بر خدا کن و این امکانات را نادیده بگیر. به حق قسم، شما پیروز خواهید شد، ان‌شاء‌الله. بعد از این عملیات هم، عملیات دیگری در پیش دارید به نام «بیت المقدس». شما بعد از عملیات بیت المقدس، برای جنگ با اسرائیل، عازم لبنان خواهید شد. پایان کار شما در آن جاست و از آن سفر برنخواهید گشت! وقتی که حاج احمد داشت این مطالب را برای ما تعریف می‌کرد، به شدّت منقلب بود.[۱]

در هاله‌ای از غبار، ص ۱۸۴ تا ۱۸۵٫


[۱]. نوار مصاحبه‌ی اختصاصی با عبّاس برقی.