به همه لبخند بزنین
شهید حجت الاسلام عبد الله میثمیبیلبخند نمیدیدیش. به دیگران هم میگفت: «از صبح که بیدار میشوید، به همه لبخند بزنید. دلشان را شاد میکنید. برایتان حسنه مینوییسند.»رسم خوبان ۱۰- روحیه ...
بیلبخند نمیدیدیش. به دیگران هم میگفت: «از صبح که بیدار میشوید، به همه لبخند بزنید. دلشان را شاد میکنید. برایتان حسنه مینوییسند.»رسم خوبان ۱۰- روحیه ...
همیشه به بچّهها روحیه میداد و سعی میکرد نگذارد غمی بر دلها بنشیند. آخر، غربت و جنگ و مسایل پیرامون آن، به اندازهی کافی، غمبار ...
در بحبوحهی عملیّات خیبر، آنگاه که بارانی از گلوه و ترکش از هر سو میبارید، مردی را دیدم که با دستانی ترکش خورده، به هدایت ...
با هم بودند؛ با غلامحسین. میخواستند بروند به یک گردان دیگر، میخواستند به آنجا هم سری بزنند. سر راهشان به همه سنگرها رفتند. یکی یکیشان، ...
به دلیل آشفتگی اوضاع و آتش دشمن که بیامان میبارید، به منِ روحانی اجازه ندادن وارد خط بشوم. وقتی خبر شهادت تعدادی از دوستانم را ...
شجاع و بیباک بود. در عین حال تلاش میکرد با شیرینکاریهایش خستگی را از تن بچّهها در کند.انتهای جادهی خندق قسمتی بود که ما به ...
اوّلین روز عملیّات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمیگشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت میآمد. ...
ده – پانزده روز میشد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند. آقا مهدی آمد، به من گفت: «واسهی شهادت این بچّهها نمیتوانستی یک ...
او همواره بچّهها را به نظم و تقوی توصیه مینمود تا کلام مولی علی (علیه السّلام) را به عنوان سرخط کارهای روزمرهاش پی بگیرد.«أُوصِیکُمْ بِتَقْوَى ...
عملیات فتحالمبین بود و من در آن نبردِ مردانه و کشوهمند، بیسیمچی آقا حبیب بودم. وی در آن هنگامهی خون و باروت، مسئولیت هدایت گردان ...
یک روز به او گفتم: «علیرضا چرا لباسهای نو نمیخری؟ این لباسها کهنه شده.»گفت: «چون اسراف حرامه.» گفتم: «ولی باید مرتب باشی.» لبخند زد و ...
از خصوصیات بارز او، نظم و برنامهریزی بود. برای تام لحظات زندگیاش برنامه داشت و تمام وقتش پر بود. یکی از بچّهها نقل میکرد یکبار ...
شاگردش بودیم. هم درس میداد، هم افسر ورزش دانشکدهی افسری بود. ساعت ورزش که میشد، یکی لباس ورزشی میپوشید، یکی نمیپوشی. خیلی جدّی نمیگرفتیم. کاغذ ...
میگفت جلسهی فرماندهها مثلاً ساعت هشت، سر ساعت که میشد، در راه میبست. اگر کسی ده دقیقه دیر میآمد، راهش نمیداد. میگفت: «همان پشت در ...