با هم بودند؛ با غلامحسین. می‌خواستند بروند به یک گردان دیگر، می‌خواستند به آن‌جا هم سری بزنند. سر راهشان به همه سنگرها رفتند. یکی یکی‌شان، همه‌اش اصرار غلامحسین بود. غلامحسین با همه‌ی بچّه‌ها دیده بوسی کرد. هر چه گفتند: «حالا بقیه سنگرها باشد برای بعد، بابا… بچّه‌هایش که فرار نمی‌کنند، دوباره می‌بینیمشان. دیر نمی‌شود.» امّا غلامحسین می‌خواست همه‌شان را ببیند. درست و حسابی. حتّی یک سنگر را هم جا نینداخت. حتّی نشست توی یکی از سنگرها برای دوستانش خواند. این بار  آخر بود که دوستانش صدایش را می‌شنیدند.


رسم خوبان ۱۰- روحیه،  ص ۲۵٫/ سلامی به هابیل، صص ۲۲ ۲۱٫