برای سر دادن
شهید علیرضا بازاریشهید علیرضا بازاری را به علّت کمی سنّ و سال از ورود به عملیّات محروم کرده بودند. ایشان به تکاپو افتاد، به هر زحمتی بود ...
شهید علیرضا بازاری را به علّت کمی سنّ و سال از ورود به عملیّات محروم کرده بودند. ایشان به تکاپو افتاد، به هر زحمتی بود ...
به راننده لودر و بلدوزر نیاز فوری داشتیم. به این خاطر، به روستای تل سیاه رفته بودیم و ضمن جمع آوردن کمکهای نقدی، اعلام کردیم ...
تا رسیدیم، یک فصل کتک خوردیم و همهی وسایلمان را گرفتند.اما در آن وضعیت دردناک، شهید صمد یونسی میگفت: «روی دیوار سلول نوشتم: بسم الله ...
دوران انقلاب هنوز بچّه بود، امّا با وجود این، با گروههای مبارز همکاری داشت و اعلامیه پخش میکرد. در عین حال خیلی هم شوخ طبع ...
تلاشهای انقلابیاش به جایی رسید که مأمورین شاه معدوم، به منزل ما ریختند. ایشان و دوستانش را گرفتند و سرهایشان را تراشیدند و بچّههای محل ...
نیمههای یک شب سرد و برفی، از خواب بیدارم کرد.- »بیا با هم بریم جادههای کوه سرخ!»- »این موقع شب؟! برای چی؟»- «بریم شعار نویسی؛ ...
«یک روز دو ساک برزنتی پر از اسلحهی کلت آوردند و در مسجد گذاشتند، بدون اطّلاع قبلی و بدون هیچ برنامهای گفتند بین برادران توزیع ...
ماه رمضان، قبل از انقلاب در مراسم احیاء، آقای «رحیمی» تعداد زیادی اعلامیّه و عکس حضرت امام (ره) را روی پنکه سقفی جاسازی کرده بود.بر ...
به خاطر دارم، در ماههای دی و بهمن سال پنجاه و شش، مرا با خود به کنار زایندهرود برد. در آن سوز سرمای شدید زمستانی، ...
یک روز ظهر در مسجد نشسته بودیم و شهید حسینی تدریس میکرد. در میدان شهر که نزدیک مسجد حکیم بود به مناسبت تولد پسر پهلوی ...
قبل از پیروزی انقلاب از «قم» به زیارت امام رضا علیه السّلام میرفتیم. برای اقوام مقداری سوهان و سوغاتی تهیه کردیم. «محمّد» آقا تعدادی از ...
به پیشنهاد یکی از دوستان، تصمیم گرفتیم اعلامیّههای امام را لای سه جزء قرآن در مسجد بگذاریم. مجالس ختم در مسجد «آیتی» برگزار میشد. آن ...
و بعدتر که صیّاد در ستاد کل بود، هر وقت دلم میگرفت و از دنیا و زندگی روزمرّه خسته میشدم، میرفتم دیدنش. میآمدم که درد ...
هر کاری را که به او میسپردند، قبلش دو رکعت نماز میخواند و متوسّل میشد به ائمّه. نیّت میکرد که این کار را برای رضای ...