با سر شکسته
شهید علی موحددوستهر چه به حاج علی موحد میگویم: «سر شکسته را نمیشود پانسمان کرد و به امان خدا رهایش کرد. باید این شکستگی بخیه شود؟»میگوید: «من ...
هر چه به حاج علی موحد میگویم: «سر شکسته را نمیشود پانسمان کرد و به امان خدا رهایش کرد. باید این شکستگی بخیه شود؟»میگوید: «من ...
نفر اول که شروع به استفراغ کرد، پانزده نفر دیگر گفتند: «تو شیمیایی شدهای، نمیتوانی در عملیات شرکت کنی!»بیچاره نفر اول از غصه در حال ...
پدر شهید میگوید: در مدّتی که در جبهه بود، دو الی سه نامه برای ما نوشت، در نامههایش عکس صدام را به صورت مُضحکی میکشید ...
سفر آخر، هنگام خداحافظی، عکس فرزندمان – الهام – را از جیبش بیرون آورد و تحویلم داد، بدون هیچ حرف و سخنی!با تعجب نظارهگر رفتارش ...
در عملیات کربلای چهار که روزهای متمادی با شهید حسین خرازی بودم، جز از انجام تکلیف نسبت به دین و انقلاب از او حرفی نشنیدم ...
شهید مهدی زین الدین همیشه به رزمندگان میگفت: «ما چه پیروز شویم، چه شکست بخوریم، مهم نیست. اصل این است که به تکلیف خود عمل ...
مادر شهید حاج محمد ابراهیم همت میگوید: ابراهیم از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمدهاش به قمشه رسیده بود. با اینکه دیر وقت ...
روز اوّل جنگ، همراه محمود رفتیم خدمت امام. محمود گفت: «آمدیم از محضرتون کسب تکلیف کنیم؛ وظیفهی ما الان چیه؟ باید بریم جبهه، یا همین ...
وقتی خطبهی عقد را خواندند، محمد حسین به همسرش گفت: «اگر در جبهه به من نیاز باشد، باید به من اجازه بدهی بروم.»او هم پذیرفت. ...
«فرهمند» حس خاصی به حضور در جبهه داشت. در موقع اعزام به جبهه، اگر کسی میخواست مانع رفتن او به جبهه شود، بسیار ناراحت میشد. ...
نزدیک ده ماه از حضور «محمد» در جبهه میگذشت. وقتی ما به او اصرار می کردیم به مرخصی برود، پاسخ میداد: «من در شرایط فعلی ...
تجهیزاتم را میبندم. همهی بچّهها آماده میشوند. «چطور میشود با پانزده نفر به عملیات رفت؟»این سؤالی است که از ذهنم میگذرد و حرفهای «مهدی» در ...
برادرم قاسم، مدتی از وظیفهی سربازی خود را در جبهه گذرانده بود. وقتی به مرخصی آمد، به او پیشنهاد کردم استشهادنامهای تهیه کنم تا او ...
به رهنمون گفتم: «داداش هر کس توی جنگ سهمی داره، تو بیشتر از سهمت هم رفتی جبهه. حالا که دیگه بابا شدهای، باید هوای خانوادهات ...