ثقلین
TasvirShakhesshahid218

کار مهمتر

شهید محمّد ابراهیم احمدپور

از خانه زدم بیرون. شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا می‌کردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند.غرق در فکر و ...

TasvirShakhesshahid217

دانشجوی پزشکی

شهید حمید عرب‌نژاد

یک بار هنگام درگیری با دمکرات‌ها در یکی از روستاهای مهاباد گلوله‌ای به یک خانه خورد و هر آن ممکن بود خانه خراب شود و ...

TasvirShakhesshahid215

اگر فرمانده را می‌دیدی؟

شهید حسن باقری

هوا بسیار گرم بود. سوار یک ماشین بودیم و می‌رفتیم. یادم نیست در کدام منطقه بودیم. جاده‌ی سربالایی بود. کمی سلاح و لوازم همراه داشتیم. ...

TasvirShakhesshahid214

سرپناه

شهید محسن رحمتی

تمام فکر و ذهنش فقرا و نیازمندان بودند. گاهی با عجله می‌آمد و می‌گفت: «مادر، هر چه در خانه داریم، آماده کن که نیازمندی، محتاج ...

TasvirShakhesshahid2013

چرا گریه می‌کنی؟

جاوید الاثر متوسلیان

منطقه‌ی اورامان در جبهه‌ کردستان به دلیل وضعیت جغرافیایی و دارا بودن ارتفاعات مختلف، برای ما اهمیّت ویژه‌ای داشت. یک سلسله از کوه‌های منطقه که ...

TasvirShakhesshahid212

پیمان آسمانی

شهید سیّد کمال فاضل

حاج کمال فاضل طبق معمول بعد از نماز مغرب و عشا، دعا و نیایش شروع به صحبت کرد و باز هم مثل همیشه، عاشقانه و ...

TasvirShakhesshahid214

سیراب که شد خنده تحویلمان داد

شهید علیرضا عاصمی

تو میدان مین، از ساعت ده به آن طرف، دیگر کاری از ما ساخته نبود. بس که هوا گرم بود.هجوم می‌بردیم سمت کلمن آب. یک ...

TasvirShakhesshahid212

لب و چانه‌ی عسلی و نیش زنبورها!

شهید محمود شهبازی

اعضای تیم شناسایی عبارت بودند از: قدیر نظامی و حبیب الله مظاهری. حبیب می‌خواست نسبت به آن‌جا توجیه باشد، لذا او را هم با خودمان ...

TasvirShakhesshahid205

انگیزه‌ی تو چیه؟

شهید رضا قندالی

 اوّلین بار که می‌خواست به جبهه برود، باید مصاحبه‌ای با او می‌کردند تا پای‌بندی او را به اسلام بفهمند. لذا از او پرسیده بودند: انگیزه‌ی ...

TasvirShakhesshahid211

حوری زشت و بداخلاق!

شهید احمد خلیلی

بچّه‌های تخریب همه شهید احمد خلیلی را به صفا و بذله‌گویی می‌شناختند. هر وقت حجم آتش عراق سنگین می‌شد، به خاطر این‌که به نوجوان‌ها روحیه ...

TasvirShakhesshahid210

بیا خواستگاری خواهر من!

شهید مهدی زین الدین

آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «می‌خوای بری ازدواج کنی؟»گفت: «آره، می‌خواهم بروم خواستگاری.»درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو ...

TasvirShakhesshahid205

فرمانده‌ی قاطرها!

شهید رضا قندالی

سال شصت و شش به ماووت رفتیم. مقرمان در گردویی بود. گردان داشت جابه‌جا می‌شد. به علّت صعب العبور بودن منطقه، به هر گردانی تعدادی ...

TasvirShakhesshahid205

گوشت تمام شده، گریه می‌کنی؟

شهید رضا قندالی

در یکی از عملیّات‌ها دو نفر که برادر بودند به همراه آقا رضا و دیگران شرکت داشتند. یک برادر شهید شد و برادر دیگر در ...

TasvirShakhesshahid205

چطور آمدی؟

شهید رضا قندالی

در مقرّ تیپ دوازده قائم، در دزفول بودیم. یکی – دو تا از بچّه‌ها می‌خواستند به شهر بروند. آقا رضا گفت: «منم ببرین.»گفتند: «نمی‌شه. ما ...

صفحه 10 از 96« بعدی...89101112...203040...قبلی »