یکبار هم ندیدم ناشکری کند
شهید محمّد جعفر نصر اصفهانیمدّتی که در بیمارستان در کنارش بودم، همیشه منتظر بودم که به سخن بیاید و از حال خود شکوه و اظهار نارضایتی کند. همیشه هراس ...
مدّتی که در بیمارستان در کنارش بودم، همیشه منتظر بودم که به سخن بیاید و از حال خود شکوه و اظهار نارضایتی کند. همیشه هراس ...
وقتی جنگ تمام شد و «حاج عبّاس» به خانه برگشت، کمکم بیماریاش آشکار شد. آقای «محمّد یانی» به دلیل شیمیایی شدن در عملیات «والفجر هشت»، ...
نگاه احمد طوسی را به خاطر آوردم. نحوهی شهادتش برایم خیلی تکان دهنده بود. عراقیها سبیلش را کنده بودند و از پا تا سرش را ...
بعد از این که از معبرها گذشتیم، به زیر دژ دشمن رسیدیم. نزدیکیهای صبح به ما خبر رسید که باید برگردید. بیسیمهای ما از کار ...
یک قالب یخ را با چفیه بسته بود روی سرش؛ یخ، چکچک آب میشد و میریخت تو صورتش. گفتم: «خودت را بستی به کولر.»لبخند زد.بچّههای ...
در یکی از اردوگاهها که وارد شدیم، عکس بزرگی از صدام را جلو در گذاشته بودند و به همه دستور داده بودند که به عکس ...
ـ »از جبهه بگو!»ـ «هیچ خبری نیست!»ـ «پس این همه مجروح و شهید؟!»به من نگاهی کرد و نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «کسی که اینجاست، ...
«برادر! شما چرا همیشه از شکم درد مینالی؟»مالک مجبور شد توضیح دهد.حمید به سمت پشت ساختمان دوید. ناراحت شد. مالک پشت سر او دوید.ـ «چرا ...
یک روز گفتم: «پسر لنگ ظهر است، برو بیرون و قدمی بزن.» گفت: «چشم».یک ساعتی نشد که برگشت. گفتم: «ابراهیم! یک هفته است آمدی، هنوز ...
عملیات «والفجر ۱۰» بود. رزمندگان حدود چهارده ساعت در سرمای بسیار شدید منطقه توانسته بودند ارتفاعات صعبالعبور «حلبچه» را پشت سر گذاشته و تمامی پایگاههای ...
در عملیات کربلای ۵، (آن) وقتها در بیمارستان رازی اهواز بودم. بخش ارتوپدی آنجا مجروح خیلی زیاد داشت، به طوری که اجباراً برای بستری کردن ...
در پادگان الرشید، یکی از بچّهها علیه صدام شعار میداد، به همین دلیل عراقیها آنقدر او را شکنجه دادند تا بیهوش شد. پس از مدّتی ...
یک روز یکی از اسرا علیه صدام حرفهایی زد. بعثیها او را به حمام بده و آب جوش بر بدنش ریختند. به طوری که پوست ...
یکبار که برای بازدید از منطقهی جنگی، از خانواده خداحافظی کرده بود، زودتر از موعد مقرّر به خانه بازگشته بود؛ یعنی یک مأموریت یکی ـ ...