با این پوتینها احساس راحتی میکنم!
شهید عباس باباییدر طول جنگ تحمیلی، مدتی مسؤولین پشتیبانی و تدارکات (مارون یک) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در ...
در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسؤولین پشتیبانی و تدارکات (مارون یک) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در ...
دورهی ما، دبیرستانیها صبح و بعد از ظهر بودند.هر روز پیاده میآمد، پیاده هم برمیگشت، مثل خیلیها. از دور که میآمد، تابلو بود. راه رفتنش، ...
سید احمد مهدوی یکی از دوستان شهید بزرگوار محمود اخلاقی نقل میکند: «شهید بزرگوار محمود، بسیار انسان صریحی بود و مسألهای را که تشخیص میداد ...
عید با بچهها رفتیم اهواز دیدنشان. بعداز مدتها، خشکم زد. ناخودآگاه زدم زیر گریه. یک اتاق داشتند توی ساختمانهای کیانپارس.دو تا پتو از جهاد گرفته ...
اهل تفاخر و خودنمایی نبود.این را ستوان دوم هاشم شامردای از همرزمان و پرسنل تحت امر شهید رشنویی صحه میگذارد که سال ۶۸ شهید میربیک ...
والفجر ۹ تمام شده بود. بچههای صدا و سیما رفتند سراغش. بساط مصاحبه را پهن کردند. خبرنگار، رو به دوربین، شروع کرد به صحبت: «ما ...
یکی از برادران بسیج، تسبیح شاه مقصود زیبایی به عنوان سوغات مشهد مقدس، برای شهید «مصطفی طیّاره» آورده بود.در بین نماز مغرب و عشاء، وقت ...
حاجی میگفت: «وقتی مادرت میگفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو میگفتی: نه همینها بس است، برگردیم. نمیدانی که در دلم از ...
یک بار که محمد تقی به جبهه میرفت، به او گفتم: «مادر، من نگرانم برای تو اتفاقی بیفتد. تو را با سختی بزرگ کردم. اگر ...
در مشهد معلم بودم. یک روز بیخبر از جبهه پیش من آمد. بعد از احوالپرسی، پرسیدم: «کجا بودی؟»گفت:«مرخصی گرفتم، مستقیم آمدم پیش تو.» بعد گفت: ...
یکی از بستگانش از دوران کودکی صدرالله، چنین حکایت میکرد که روزی او را در حال نوشتن دیدم. به دفترش که نگریستم، متوجه شدم که ...
سرانجام با وجود مخالفتهای زیادی که شد در تاریخ ۱۴ فروردین ۵۸ در منزل یکی از برادران مراسم عقد ما برگزار شد…همانطور که گفته بود، ...
کسی تا به حال او را در لباس نو ندیده بود. میگفت: «من خجالت میکشم لباس نو بپوشم.» یک روز که برای گرفتن لباس نو ...
ظهر قرار بود سور عروسی بدهد. رفت و چند تا جعبهی خرما با کمی پنیر گرفت! هر چه مادرش اصرار کرد که آبروریزی میشود، چلو ...