ثقلین
TasvirShakhesshahidkave4-(1

کمرم دارد می‌شکند

صفحاتی از زندگی شهید محمود کاوه

خیلی جاها کم آوردم بعد از رفتنش. شال و کلاه می‌کردم می‌رفتم سر مزارش، تنها، می‌نشستم کنار شمع‌هایی که روشن کرده بودم، می‌گفتم «فقط خودت ...

TasvirShakhesshahidkarimi2-

کاوه هنوز زنده است!

صفحاتی از زندگی شهید محمود کاوه

خودش برام گفت «آمدند به خودم هم گفتند. حسابی زخم و زار بودم نمی‌توانستم جنب بخورم. کمرم و پشتم داغان بود. دکترها هم گفته بودند ...

TasvirShakhesshahidkarimi1-

عروس امام

صفحاتی از زندگی شهید محمود کاوه

همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این‌که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه نشده بودم. تا این‌که خوابی ...

TasvirShakhesshaidkarimi7-(

این بی‌بی بزرگوار

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

جنازه‌ی عباس توی سردخانه‌ی بیمارستان بود. من شنیده بودم که آدم وقتی برای دیدن جنازه‌ی عزیزی می‌رود دست و پاش دیگر مال خودش نیست. جلو ...

TasvirShakhesshahidkarimi6-

آخرین بار

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

آخرین بار که عباس را دیدم، حدود سه هفته پیش بود. همان هم اتفاقی شد که آمد. اولش فکر کردم می‌خواهد چند ساعتی بماند، ولی ...

TasvirShakhesshahidkarimi5-

توسل

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

اوایل زمستان شصت و سه، داود گرفتار مریضی مزمنی شد؛ سرفه‌های شدید می‌کرد، تب داشت، سینه‌اش گرفته بود. گرفتگی سینه‌اش گاهی آن‌قدر شدید می‌شد که ...

TasvirShakhesshahidkarimi3-

نمی توانم بمانم

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

همیشه وقتی یکی‌مان از راه می‌آمد، چه من و چه عباس، آن دیگری پیش پایش بلند می‌شد. گاهی من تا آشپزخانه می‌رفتم و بر می‌گشتم. ...

TasvirShakhesshahidkarimi4-

رمز عملیات

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

وقتی دید قضیه جدی است، گفت: پس بلند شو ببرمت کاشون.گفتم: دیگه وقتی برای کاشون رفتن نیست.نگاهش پر شد از نگرانی. گفت: پس می‌گی چی ...

TasvirShakhesshahidkarimi2-

جنگ و زندگی

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی ...

TasvirShakhesshahidkarimi1-

آمد «الله نور السماوات و الأرض…»

صفحاتی از زندگی شهید عباس کریمی

آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا می‌خواد درس بخونه و نمی‌خواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس ...

TasvirShakhesshahidhemat10-

فراموشم نکن!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

حاج قاسم و حاج همّت حرف‌هاشان را زدند. قرار شد من هم همراه‌شان بروم خط را تحویل بگیرم و شب هم برویم شناسایی. حاج همّت ...

TasvirShakhesshahidhemat12-

مادر شهید همّت

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

بردندم سپاه. هر کاری کردم نگذاشتند ببینمش. می‌گفتند: صورت ندارد. یک دستش هم نیست. ولی‌الله‌مان فقط انگشتش را نشانم داد که ناخنش را بچّگی کرده ...

TasvirShakhesshahid-hemat11

اسمش را گذاشتیم محمّد ابراهیم

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

حبیب دو سالش بود. دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. یک کلفت هم داشتیم که رفتیم. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب ...

TasvirShakhesshahidhemat9-(

ببخش که نیستم!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

تکیه کلامش بود که «چه خبر؟» از پشت تلفن هم می‌گفت: «اهلاً و سهلاً.» تا از عملیات برمی‌گشت می‌رفت وضو می‌گرفت می‌ایستاد به نماز. پنج ...

صفحه 116 از 122« بعدی...102030...114115116117118...قبلی »