ثقلین
TasvirShakhesshahid858

بچّه‌ها را حمام می‌برد و لباسشان را می‌شست

شهید علی اصغر درودی (نایب)

نایب پیاده شد، جعبه شیر را برداشت و به داخل حیاط برد.محمّد حسین که ازخواب بیدار شد، با او بازی می‌کرد. سمیّه به لباس او ...

TasvirShakhesshahid856

دلتنگ دخترش بود

شهید علی اصغر درودی

از لای کتاب، عکس دختر کوچولویی را که دستی او را رو به دوربین نگه داشته بود، درآورد. عکس، خیس خورده بود. آن را بوسید:-‌ ...

TasvirShakhesshahid852

شما تعیین کننده مقدورات هستی!

شهید سیّد محمد تقی رضوی

رضوی عصر آن روز، کمی زودتر به منزل رفت. در را که باز کرد، پسرش به سمت او دوید. قدم‌های کوچک او که تازه دویدن ...

TasvirShakhesshahid854

شروع زندگی با دو چمدان!

شهید سیّد محمد تقی رضوی

صدای در به گوش رسید. طرحچی با سر و وضع آشفته در حالی که خاک سر تا پایش را پوشانده بود، وارد شد. از دارخوین ...

TasvirShakhesshahid850

دخترم را خیلی دوست دارم

شهید احمد آجرلو

آفتاب داشت می‌زد که رسیدیم درِ خانه‌اش. زنگ زدم. خیلی زود آمد. انگار که پشت در بود. دستی تکان داد و آمد طرف ماشین. درِ ...

TasvirShakhesshahid849

همه‌ی سختی‌ها را تو تحمّل می‌کنی

شهید مرتضی جاویدی

یکی – دو روز بعد، یک شب کُنج اتاق نشسته بودیم و متوجّه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند. برّ و برّ ...

TasvirShakhesshahid848

دوست دارید با حضرت زینب (س) همدردی کنید؟

شهید مرتضی جاویدی

در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم روحانی و بدون سر و صدا با هم عروسی کردیم. یادم هست صبح همان روز، آقا مرتضی در ...

TasvirShakhesshahid847

 نامگذاری فرزند

شهید سیّد محمد کدخدا

سومین فرزند شهید کدخدا، سیّد محمّد است. سیّد محمّد تقریباً چند روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. خاطره‌ای که دارم، در مورد نامگذاری ...

TasvirShakhesshahid814

بازی و خنده‌ی شب آخر

شهید حمید ایرامنش

آخرین باری که حمید به مرخصی آمد، حالت عجیبی داشت. بیشتر از همیشه به ما می‌رسید و مدام سفارش می‌کرد که با بچّه‌ها چطور رفتار ...

TasvirShakheshahid846

ظرف‌ها و لباس‌ها را می‌شست

شهید یونس زنگی‌آبادی

مصطفی که به دنیا آمد، حاج یونس تا روز یازدهم تولد مصطفی ماند و بعد به جبهه رفت. فاطمه را هم که خدا داد، حاج ...

TasvirShakhesshahid842

باید صبوری کنی!

شهید علی بینا

آن شب، بیست – سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی ...

TasvirShakhesshahid844

بابایت کار دارد!

شهید علی بینا

علی نشست سوره‌ی «مریم» را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلّا افتاد. نظر علی برگشت و مرا با ماشین سپاه به بیمارستان رساند. وقتی ...

TasvirShakhesshahid842

شرمنده تو هستم

شهید علی بینا

هفته بعد دیر کرد. دو روز دیر آمد. شب و روزم یکی شد، تا آمد نتوانستم خودم را کنترل کنم. زدم زیر گریه. خواست پایم ...

TasvirShakhesshahid810

گفت: قد راست کن!

شهید علی بینا

یک هفته‌‌ی بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوال‌پرسی کرد و متعجّب نگاهم کرد و گفت: «چقدر نحیف شده‌ای!»بعد خندید و گفت: «آن روز ...

صفحه 15 از 52« بعدی...10...1314151617...203040...قبلی »