ثقلین
TasvirShakhesshahid736

 نمی‌توانم از فرمان مافوق سرپیچی کنم

شهید علی اصغر نجفی

شب قبل از تشکیل سپاه همراه علی به باشگاه افسران رفته بودیم و گشت می‌دادیم. اسلحه دست علی بود. گفتم: «اسلحه را به من بده!» ...

TasvirShakhesshahid761

به خاطر حرف امام، از حزب استعفا داد

شهید موفّق یامی

جلال، ارتباط تنگاتنگی با حزب جمهوری داشت و در فعالیّت‌های حزب بصورت گسترده شرکت می‌کرد. امّا پس از صدور فرمان حضرت امام خمینی (ره) از ...

TasvirShakhesshahid767

قانون خودش می‌داند

شهید حسن انفرادی

حسن و بچّه‌های اطلاعات مأموریت داشتند ماشین‌های مشکوک را تفتیش کنند، آن‌ها یک منافق را دستگیر کرده بودند و او به ماشین‌هایی که می‌شناخت اشاره ...

TasvirShakhesshahid882

گواهینامه داری؟

شهید ولی‌الله چراغچی

آن وقت‌ها بنا به مسؤولیتی که به من محوّل شده بود، مقرر گردید ماشینی هم تحویلم دهند. آقا ولی وقتی رانندگی مرا دید، خیلی خوشش ...

TasvirShakhes880

من با کسی عقد اخوّت، نبسته‌ام

شهید محمود کاوه

حسن عماد الاسلامی – برادر خانم محمود – از نیروهای اطلاعات – عملیّات و از بچّه‌های زبده‌ی گشتی – شناسایی بود که همیشه و همه ...

TasvirShakhesshahid872

خطر فساد بیشتر از خطر ضد انقلاب

شهید محمود کاوه

آن روزها در سقز، می‌گساری و قماربازی، تفریح رایج خیلی‌ها شده بود، خصوصاً در مجالس جشن و عروسی. محمود، خطر فساد و تباهی را بیشتر ...

TasvirShakhesshahid876

تا می‌توانی اطراف من نیا!

شهید محمود کاوه

کم‌کم بچّه‌‌ها پی بردند که من برادر خانم کاوه هستم. از آن روز به بعد، ابراز مهربانی‌شان نسبت به من بیشتر شد. آن‌ها چون کاوه ...

TasvirShakhesshahid884

متواضعانه پذیرفت

شهید محمود کاوه

خبر رسید که کاوه گردانی را آماده کرده تا به قلب دشمن بزند؛ گرچه موفّقیت‌شان می‌توانست وضعیّت عملیّات را تغییر دهد. امّا کار بیسار خطرناکی ...

TasvirShakhesshahid883

چرا خلاف می‌روی

شهید داور یُسری

روزی ایشان را از شهر به سپاه می‌آوردم و چون خیلی عجله داشت خواستم قسمتی از مسافت را بر خلاف مقرّرات راهنمایی طی کنم تا ...

TasvirShakhesshahid881

 باید جریمه بنویسی، من مقصّرم!

شهید مهدی امینی

با ناراحتی لندرور را کنار می‌زند و دست به دستگیره‌ی در می‌‌برد که پیاده شود.-‌ »کجا آقا مهدی!»-‌ بچّه‌ها با تعجّب نگاهش می‌کنند. با ناراحتی ...

TasvirShakhesshahid880

تشویق به خاطر وظیفه‌شناسی

شهید مهدی زین الدین

یک روز آقا مهدی می‌خواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّه‌های بسیجی بود، جلویش را گرفت:«کارت شناسایی!»«ندارم.»«برگه‌ی تردّد!»«ندارم.»آن بسیجی هم راهش نداده ...

TasvirShakhesshahid879

آفرین برادر وظیفه‌شناس

شهید حسین خرازی

زمانی من وظیفه‌ی دژبانی در مقابل در ورودی شهرک دارخوین را عهده‌دار بودم. یکی از همان روزها که من در مقابل در پادگان مشغول انجام ...

TasvirShakhesshahid720

پیرو دستوریم، چند و چون ندارد!

شهید مهدی زندی‌نیا

از موج انفجار خمپاره، ماهر خورد به دیوار. آتش و خاک که خوابید برگشت نگاهم کرد. آشفته بود. پنجه فرو برد میان موهایش، دستش گِلی ...

TasvirShakhesshahid878

مقررات این‌طور است

شهید سید قاسم میرحسینی

به مرخصی می‌آمدیم. ماشینمان یک آمبولانس بود. توی راه به شهر بهبهان رسیدیم. شب بود و همه خسته بودیم. رفتیم طرف مقر سپاه. می‌دانستم که ...