بادگیرها مال ما نیست
شهید سیّد علی حسینیده تا اسپلت دادند به تیپ ما. اسپلت از آن بادگیریهای درجه یک بود و مخصوص زمستان. تا حد زیادی از نفوذ سرما به بدن ...
ده تا اسپلت دادند به تیپ ما. اسپلت از آن بادگیریهای درجه یک بود و مخصوص زمستان. تا حد زیادی از نفوذ سرما به بدن ...
با علی میشدیم چهار نفر؛ رفته بودیم شناسایی، توی عمق مواضع دشمن.توی کولهپشتی خوراکیهایمان، چند تا سیب و چند تا کمپوت سیب بود. روز اوّل، ...
به خاطر دارم، مسؤول دفتر ایشان، فهرستی از کارکنان واجد شرایط دریافت پاداش تهیه کرد و نام مرا هم در ابتدای فهرست نوشت و برای ...
یکی از بچّهها پوتینهای رزمندهها را مرتّب میکرد. به او گفت: «چرا پوتینهای تو با هم یکی نیست.»گفت: «اینها بیت المال است گاهی از یک ...
دکمهی کولر را فشار دادم. هوای سرد و لطیف، با فشار وارد ماشین شد. جان تازهای گرفتم، ولی زیرچشمی «آقا مهدی» را زیر نظر داشتم. ...
آخرین باری که به دیدنمان آمد، تعریف کرد که: «وقتی بچّهها غذاهایشان را میخورند، مقداری اضافه میآید. ابتدا به نظر میرسد که این باقی ماندهی ...
آقا مهدی توی اهواز بود. من و برادر سفیدگری هم توی سنگر فرماندهی بودیم. قرار شد برویم از تدارکات یک مقدار خورد و خوراک بگیریم. ...
میخواستم بروم جبهه. علی آقا اُورکتی خرید و هنگام اعزام تنم کردم. شب عملیّات، مجروح شدم و اُورکت هم پاره پاره شد. امدادگران آن را ...
فرماندهی تیپ که شد، اجباراً یک ماشین، تحویل گرفت. یک راننده هم میخواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به او گفتم: «شما گواهینامه که ...
در یک از مأموریتهایی که از اهواز عازم تهران بود، رانندهاش مقداری کنسرو و کمپوت و میوه عقب ماشین گذاشته بود. وقتی چشمش به وسایل ...
در راه حمید باکری چشمش به چند جفت پوتین و شلوار خورد، ماشین را نگه داشت. وسایل را جمع کرد و درون ماشین گذاشت. و ...
خیلی میرفت قم، زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) و جمکران.- »این همه وسیله در اختیار شماست، چرا با اتوبوس میروید؟»- «اینها مال بیت المال ...
در یکی از روزهای گرم تابستان ۱۳۶۴، مأموریت داشتم که به روستای «قره بلاغ» بروم. به دو راهی «جلیان» که رسیدم، شهید جاویدی را دیدم ...
از بچّهها خداحافظی کردم و آمدم بیرون؛ هنوز چند قدمی از منزل دخترم (همسر شهید) دور نشده بودم که حاجی (دامادم) با موتور سپاه سر ...