جهان را جوان ساخت دیگر، شکوفه

جوانانه زد شال بر سر، شکوفه

به سان زمرد که در پنبه پیچی

نهان گشت صحن چمن، در شکوفه

چو آن کاسه، کز شیر لبریز گردد

چمن را گذشته ست از سر، شکوفه

چو طوطی، که در شکر ستان شود گم

شده سبزی برگ، گم در شکوفه

به نوعی که مو در سپیدی شود گم

رگ شاخ تر، غوطه زد در شکوفه

به نظاره ی گلشن صنع دارد

ثمر، دیده بر روزن هر شکوفه

کشیده ست بهر شکست صف غم

ز هر شاخ یک صف ز لشکر، شکوفه

عجب کز میان برندارند غم را

از آن سر خزان و، از این سر شکوفه

هوای زمین بوس دارد از آن رو

سراپا دهان ست و لب، هر شکوفه

حسن، آفتاب سپهر امامت

که دارد ز خاکش رخ انور، شکوفه

امامی که، هر سال در جستجویش

به هر گلشنی می کشد سر، شکوفه

ز هر شاخ، از دوری آستانش

کشیده ست بر خویش خنجر، شکوفه؟

به نظاره ی موکب حشمت او

دود بر سر شاخ چون بر، شکوفه!

ز بس دست و پا کرده گم از شکوهش

نهد میوه را پای بر سر، شکوفه!

به ناخن بخارد سر، از شرم جودش

شجر را از آنست بر سر، شکوفه!

سپر افکند چرخ، پیش نهیبش

چو از حمله ی باد صرصر، شکوفه

مگر ماتم او گرفته ست گلشن

که می ریزد از خویش زیور، شکوفه؟!

مگر سبزه از رنگ او، گفته حرفی

که دستار اندازد از سر، شکوفه؟!

زده لاله حرف جگر پاره او

که بر سر دریده ست معجر، شکوفه

سری در ره اوست، هر غنچه ی گل

جبینی ست بر خاک او، هر شکوفه

به یاد درش، سبزه بر خاک غلتد

به شوق هوایش زند پر، شکوفه

سراپا زبان گشته، گلشن به مدحش

دهانش از آن کرده پر زر، شکوفه

بکن ختم «واعظ»! که از شوق مدحش

نگنجد به گفتار، دیگر شکوفه

ز دست شجر تا چشد میوه، دوران

ز جیب چمن تا زند سر، شکوفه:

بود نخل عمر غلامان او را

دل شاد، بر روی انور، شکوفه

 

شاعر: ملا محمد رفیع واعظ قزوینی (واعظ)