(من سائل درگاه خدا و راغب در پیشگاه اویم، و من شرم دارم که خود درخواست کننده باشم و سائلی را رد کنم، و خداوند مرا به عادتی معتاد کرده، معتادم کرده که نعمتهای خود را بر من فرو ریزد، و من نیز در برابر او معتاد شده ام که نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم که اگر عادتم را ترک کنم اصل آن نعمت را از من دریغ دارد).

 امام (ع) به دنبال این گفتار این دو شعر را نیز انشا فرمود:

 «اذا ما اتانی سائل قلت مرحبا

 بمن فضله فرض علی معجل

 و من فضله فضل علی کل فاضل

 و افضل ایام الفتی حین یسئل» [۱]

 (هنگامی که سائلی نزد من آید بدو گویم: خوش آمدی ای کسی که فضیلت او بر من فرضی است عاجل.و کسی که فضیلت او برتر است بر هر فاضل، و بهترین روزهای جوانمرد روزی است که مورد سؤال قرار گیرد، و از او چیزی درخواست شود).

 این هم داستان جالبی است:

 ابن کثیر از علمای اهل سنت در البدایه و النهایه روایت کرده که امام (ع) غلام سیاهی را دید که گرده نانی پیش خود نهاده و خودش لقمه ای از آن می خورد و لقمه دیگری را به سگی که آنجا بود می دهد.

 امام (ع) که آن منظره را دید بدو فرمود: انگیزه تو در این کار چیست؟

 پاسخ داد:

 «انی استحیی منه ان آکل و لا اطعمه»

 (من از او شرم دارم که خود بخورم و به او نخورانم!)

 امام (ع) بدو فرمود: از جای خود برنخیز تا من بیایم! سپس به نزد مولای آن غلام رفت و او را با آن باغی که در آن زندگی می کرد از وی خریداری کرد، آنگاه آن غلام را آزاد کرده و آن باغ را نیز به او بخشید! [۲]

چه نامه پر برکتی

 ابراهیم بیهقی، یکی از دانشمندان اهل سنت، در کتاب المحاسن و المساوی [۳]روایت کرده که مردی نزد امام حسن (ع) آمده و اظهار نیازی کرد، امام (ع) بدو فرمود:

 «اذهب فاکتب حاجتک فی رقعه و ارفعها الینا نقضیها لک»

 (برو و حاجت خود را در نامه ای بنویس و برای ما بفرست ما حاجتت را برمی آوریم!)

 آن مرد رفت و حاجت خود را در نامه ای نوشته برای امام (ع) ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنایت فرمود.شخصی که در آنجا نشسته بود عرض کرد:

 «ما کان اعظم برکه الرقعه علیه یابن رسول الله!»

 (براستی چه پر برکت بود این نامه برای این مرد ای پسر رسول خدا!)

 امام (ع) فرمود:

 «برکتها علینا اعظم حین جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما کان ابتداءا من غیر مسئله، فاما من اعطیته بعد مسئله فانما اعطیته بما بذل لک من وجهه»

 (برکت او زیادتر بود که ما را شایسته این کار خیر و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانسته ای که بخشش و خیر واقعی، آن است که بدون سؤال و درخواست باشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلت بدهی که آن را در برابر آبرویش پرداخته ای!)

و چه لقمه پر برکتی

 قندوزی، از نویسندگان اهل سنت، در کتاب ینابیع الموده [۴] از حضرت رضا (ع) روایت کرده که امام حسن (ع) به خلاء [۵]رفت و لقمه نانی را در آنجا دید، پس آن را برداشت و با چوبی آن را پاک کرد و به برده اش داد، و چون بیرون آمد آن را از آن برده مطالبه کرد و برده گفت:

 «اکلتها یا مولای» ؟

 (ای آقای من، من آن را خوردم!)

 امام (ع) به او فرمود:

 «انت حر لوجه الله» !

 (تو در راه خدا آزادی!)

 آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا (ص) شنیدم که می فرمود:

 «من وجد لقمه فمسحها او غسلها ثم اکلها اعتقه الله تعالی من النار، فلا اکون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار» .

 (کسی که لقمه ای را افتاده ببیند و آن را پاک کرده یا بشوید و بخورد، خدای تعالی او را از آتش دوزخ آزاد کند، و من چنان نیستم که مردی را که خدای عز و جل از آتش دوزخ آزاد کرده به بردگی خود گیرم).

و چه شاخه گل پر برکتی

 زمخشری در کتاب ربیع الابرار از انس بن مالک روایت کرده که گوید: من در خدمت حسن بن علی (ع) بودم که کنیزکی بیامد و شاخه گلی را به آن حضرت هدیه کرد.

 حسن بن علی بدو گفت:

 «انت حره لوجه الله» (تو در راه خدا آزادی!)

 من که آن ماجرا را دیدم به آن حضرت عرض کردم: کنیزکی شاخه گل بی ارزشی به شما هدیه کرد و تو او را آزاد کردی؟

 در پاسخ فرمود:

 «هکذا ادبنا الله تعالی «اذا حییتم بتحیه فحیوا باحسن منها» و کان احسن منها اعتاقها» [۶]

 (اینگونه خدای تعالی ما را ادب کرده که فرمود: «وقتی تحیه ای به شما دادند، تحیتی بهتر دهید» و بهتر از آن آزادی اوست).

دفع دشمنی خطرناک از مردی به وسیله امام

 از کتاب العدد روایت شده که گفته اند مردی در حضور امام حسن (ع) ایستاده، گفت:

 «یابن امیر المؤمنین بالذی انعم علیک بهذه النعمه التی ما تلیها منه بشفیع منک الیه بل انعاما منه علیک، الا ما انصفتنی من خصمی فانه غشوم ظلوم، لا یوقر الشیخ الکبیر و لا یرحم الطفل الصغیر» !

 (ای فرزندان امیر مؤمنان سوگند به آنکه این نعمت را به تو داده که واسطه ای برای آن قرار نداده، بلکه از روی انعامی که بر تو داشته آن را به تو مرحمت فرموده، که حق مرا از دشمن بیدادگر و ستمکارم بگیری که نه احترام پیران سالمند را نگهدارد و نه بر طفل خردسال رحم کند!)

 امام (ع) که تکیه کرده بود، برخاست و سر پا نشست و به آن مرد فرمود: این دشمن تو کیست تا من شرش را از سر تو دور کنم؟

 عرض کرد: فقر و نداری!

 امام (ع) سر خود را به زیر انداخت و لختی فکر کرد و سپس سربرداشت و به خدمتکار خود فرمود :

 «احضر ما عندک من موجود» ؟

 (هر چه موجودی داری حاضر کن!)

 خدمتکار رفت و پنجهزار درهم آورد.

 امام (ع) فرمود: این پول را به این مرد بده، آنگاه به وی فرمود:

 «بحق هذه الاقسام التی اقسمت بها علی متی اتاک خصمک جائرا الا ما اتیتنی منه متظلما»[۷]

 (به حق همین سوگندهایی که مرا بدانها سوگند دادی که هرگاه این دشمنت برای زورگویی نزد تو آمد حتما برای گرفتن حق خود نزد من آیی!)

دو نمونه از بزرگواری های امام (ع)

 محمد بن یوسف زرندی، از دانشمندان اهل سنت، در کتاب نظم درر السمطین روایت کرده که مردی نامه ای به دست امام حسن (ع) داد که در آن حاجت خود را نوشته بود.

 امام (ع) بدون آنکه نامه را بخواند بدو فرمود:

 «حاجتک مقضیه» !

 (حاجتت رواست!)

 شخصی عرض کرد: ای فرزند رسول خدا خوب بود نامه اش را می خواندی و می دیدی حاجتش چیست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ می دادی؟

 امام (ع) پاسخی عجیب و خواندنی داد و فرمود:

 «اخشی ان یسئلنی الله عن ذل مقامه حتی اقرء رقعته» [۸]بیم آن را دارم که خدای تعالی تا بدین مقدار که من نامه اش را می خوانم از خواری مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد).

 علی بن عیسی اربلی در کشف الغمه و غزالی در کتاب احیاء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانی در دائره المعارف خود با مختصر اختلافی از ابو الحسن مدائنی و دیگران روایت کرده اند [۹] که امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر [۱۰] شوهر حضرت زینب (ع) به قصد انجام زیارت حج خانه خدا از مدینه حرکت کردند و چون بار و بنه آنها را از پیش برده بودند، دچار گرسنگی و تشنگی شدیدی شدند و در این خلال به خیمه پیرزنی برخوردند و از او نوشیدنی خواستند!

 پیرزن گفت: آب و نوشیدنی در خیمه نیست، ولی در کنار خیمه گوسفندی است که می توانید از شیر آن گوسفند استفاده کنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید!

 آنها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند، و سپس از او خوراکی خواستند.

 زن گفت: جز همین گوسفند مالک چیزی نیستم و چیز دیگری نزد من یافت نمی شود، یکی از شما آن را ذبح کنید تا من برای شما غذایی تهیه کنم؟

 در این وقت یکی از آنها برخاست و گوسفند را ذبح کرد و پوستش را کند و آماده طبح نموده و آن زن نیز برخاسته برای ایشان غذایی تهیه کرد و آنها خوردند و لختی بیاسودند تا وقتی که گرمای هوا شکسته شد، برخاسته و آماده رفتن شدند و به آن زن گفتند:

 «یا امه الله نحن نفر من قریش نرید حج بیت الله الحرام فاذا رجعنا سالمین فهلمی الینا لنکافئک علی هذا الصنع الجمیل»

 (ای زن! ما افرادی از قریش هستیم که اراده زیارت حج بیت الله را داریم و چون سالم بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبت تو را بدهیم!)

 آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جریان را شنید، خشمناک شده و او را سرزنش کرده، گفت:

 «ویحک تذبحین شاتی لاقوام لا تعرفینهم ثم تقولین: نفر من قریش» ؟ !

 (وای بر تو! گوسفند مرا برای مردمانی که نمی شناسی سر می بری، آنگاه به من می گویی: افرادی از قریش بودند؟ !)

 این جریان گذشت و پس از مدتی، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه کشانید و چون سرمایه و کسب و کاری نداشتند به جمع آوری سرگین و پشگل مشغول شده و از این طریق امرار معاش کرده و زندگی خود را می گذراندند.

 در یکی از روزها پیرزن عبورش بر در خانه امام حسن (ع) افتاد و در حالی که امام (ع) بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را دید شناخت، ولی پیرزن امام را نشناخت .در این وقت امام حسن (ع) به غلامش دستور داد به دنبال آن پیرزن برود و او را به نزد وی بیاورد.

 غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن (ع) بدو فرمود: آیا مرا می شناسی؟

 گفت: نه!

 فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!

 پیرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت!

 امام حسن (ع) دستور داد هزار گوسفند برای او خریداری کردند و با هزار دینار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نیز وی را به نزد برادرش حسین (ع) فرستاد.

 امام حسین (ع) از آن زن پرسید: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟

 عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار!

 امام حسین (ع) نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پیرزن پرسید:

 حسن و حسین (ع) چقدر بتو دادند؟

 پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار!

 عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به او دادند! و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودی، من آن دو را به رنج و تعب می انداختم! [۱۱]

 و در کشف الغمه اربلی آمده که گوید:

 این قصه در کتابها و داستانهای ائمه اطهار (ع) مشهور است، و در روایت دیگری که از طریقی دیگر نقل شده اینگونه است که مرد دیگری نیز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت:

 «ابدئی بسیدی الحسن و الحسین»

 (به آقایان من حسن و حسین آغاز کن!)

 و چون به نزد امام حسن (ع) رفت آن حضرت یکصد شتر به او داد و امام حسین (ع) نیز یکهزار گوسفند به او عنایت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من کار شتر و گوسفند را انجام دادند (و خیال مرا از این بابت آسوده کردند) و سپس دستور داد هزار دینار به او پرداخت کردند…! در اینجا پیرزن به نزد آن مردی که از مردم مدینه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را برای آن مرد باز گفت، وی بدان زن گفت:

 «انا لا اجاری اولئک الاجواد فی مدی، و لا ابلغ عشر عشیرهم فی الندی، و لکن اعطیک شیئا من دقیق و زبیب…»

 (من هرگز به پای این سخاوتمندان بی بدل در جود نمی رسم و به یک دهم آنها نیز در بخشش نخواهم رسید، ولی مختصری آرد و کشمش به تو می دهم!)

 و به دنبال این ماجرا آن پیرزن آنها را گرفت و به دیار خود بازگشت. [۱۲]

چه کسی همانند این جوانمردان است؟

 از کتاب خصال شیخ صدوق (ره) روایت شده که مردی نزد عثمان بن عفان رفت و از او که بر درب مسجد نشسته بود درخواست بخششی کرد، عثمان دستور داد پنج درهم به او بدهند.

 آن مرد گفت: این مقدار دردی را از من دوا نمی کند، پس مرا به شخصی راهنمایی کن که حاجتم را برآورده سازد!

 عثمان به گوشه ای از مسجد که امام حسن و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر در آنجا نشسته بودند، اشاره کرده گفت:

 «دونک هؤلاء الفتیه» !

 (به نزد این جوانمردان برو!)

 آن مرد نیز متوجه آنها شده و حاجت خود را به ایشان معروض داشت!

 حسنین (ع) به آن مرد رو کرده گفتند: «ان المسئله لا تحل الا فی احدی ثلاث، دم مفجع، او دین مقرح، او فقر مدقع ففی ایها تسئل»

 (سؤال جز در یکی از سه چیز جایز نیست: خونی فاجعه آمیز، یا بدهکاری دردآور و جانسوز، یا فقری که انسان را خاکستر نشین کند، اکنون بگو: تو در کدامیک از این سه مورد سؤال می کنی؟)

 پاسخ داد: در یکی از همین سه مورد است!

 در اینجا امام حسن (ع) دستور داده پنجاه دینار به او بدهند، و امام حسین (ع) چهل و نه دینار و عبد الله بن جعفر چهل و هشت دینار!

 آن مرد پولها را گرفت و از نزد ایشان رفت و عبورش به عثمان افتاد، عثمان از او پرسید : چه کردی؟ و آن مرد داستان خود و کرم و بزرگواری حسنین (ع) و عبد الله بن جعفر را برای او بازگو کرد و عثمان که دچار شگفتی شده بود گفت:

 «من لک بمثل هوءلاء الفتیه؟ ! اولئک فطموا العلم فطما، و حازوا الخیر و الحکمه» [۱۳]

 (چه کسی همانند این جوانمردان است، اینان از پستان علم و دانش شیر خورده و خیر و حکمت را نزد خود گرد آورده اند).

 نگارنده گوید: نظیر این روایت از عیون الاخبار ابن قتیبه نیز نقل شده، با چند تفاوت :

 اول آنکه به جای عثمان، عبد الله بن عمر ذکر شده.

 دوم آنکه امام حسن (ع) بدو فرمود:

 «ان المسئله لا تصلح الا فی دین فادح، او فقر مدقع، او حماله مفظعه»

 (سؤال شایسته نیست جز در بدهکاری سنگین، یا فقری که به خاک مذلت نشاند، یا خونبهایی و یا بدهکاری که انسان را درمانده سازد؟) و آن مرد در پاسخ گفت: یکی از همین سه چیز است.

 سوم اینکه در نقل مزبور آمده که امام حسن (ع) یکصد دینار به او داد و امام حسین (ع) نود و نه دینار به او پرداخت کرد، چون خوش نداشت که در بخشش و عطا همانند برادرش حسن (ع) عمل کرده باشد.

 و تفاوت چهارم آنکه در این روایت نامی از عبد الله بن جعفر ذکر نشده است.

 

 

 منبع: سخن تاریخ


[۱] نقل از کنز المدفون سیوطی، (چاپ بولاق)، ص ۲۳۴ و نور الابصار شبلنجی، ص .۱۱۱

[۲] البدایه و النهایه، (چاپ مصر)، ج ۸، ص .۳۸

[۳] المحاسن و المساوی، (چاپ بیروت)، ص .۵۵

[۴] ینابیع الموده (چاپ اسلامبول)، ص .۲۲۵

[۵] ممکن است منظور «بیت الخلاء» باشد، و احتمال نیز دارد که منظور جایگاهی خلوت باشد .

[۶] ملحقات احقاق الحق، ج ۱۱، ص .۱۴۹

[۷] بحار الانوار، ج ۴۳، ص .۳۵۰

[۸] ملحقات احقاق الحق، ج ۱۱، ص .۱۴۱

[۹] بحار الانوار، ج ۴۳، صص ۳۴۸ ۳۴۱ و حیاه الامام الحسن (ع)، ج ۱، صص ۳۲۱ .۳۱۹

[۱۰] عبد الله بن جعفر ابن ابیطالب یکی از سخاوتمندان معروف عرب و از اشراف قریش محسوب می شد.

[۱۱] یعنی با پرداخت بیش از این مقدار آن دو بزرگوار را در محذور اخلاقی و مشکل دچار می کردم .

[۱۲] بحار الانوار، ج ۴۳، ص .۳۴۹

[۱۳] خصال صدوق، «باب الثلاثه» .