نمی‌دانم چطور سر از ساری درآوردم! چطور بر سر مزار سیّد مجتبی رفتم. چطور برادرش را ملاقات کردم و…

احساس می کنم هیچ کدام این‌ها دست من نبود. بعد هم توسط یکی از دوستان، پرونده کامل این شهید شامل خاطرات و مصاحبه‌ها و … به دستم رسید. اصلاً فکر می‌کنم هیچ کدام از این جریانات با اراده من نبود!

پس از این‌که خاطرات سیّد تا حدودی جمع شد و آن‌ها را مطالعه کردم تصمیم گرفتم این کار را متوقف کنم؛ چون می‌ترسیدم!

شک نداشته و ندارم که با چاپ این مجموعه انواع حرف‌ها را خواهم شنید؛ این‌که شما مقام این شهید را خیلی بالا بردید. کارهای عجیب را به او نسبت دادید که بعضاً از بزرگان دین سر می‌زده و خیلی حرف‌های دیگر.

حتی قبل از چاپ کتاب، وقتی مطالب دسته‌بندی شده را به دوستان خودم دادم تا نظرشان را بگویند، برخی با همین مطالب پاسخم را دادند که فهم و درک جامعه از شهدا خیلی بالا نیست. بنابراین باعث می‌شود با این کار مخالفت شود؟!

نمی‌دانم. شاید آن‌ها راست می‌گویند. شاید ما آن‌قدر زمینی و دنیایی و آلوده هستیم که نمی‌توانیم جایگاه آن‌ها را تشخیص دهیم و یا هزاران دلیل دیگر.

ساعت‌ها با خودم فکر کردم. چه باید کرد. آیا خاطرات ناب او را در حافظه خود بایگانی کنیم. یا برای قضاوت و هدایت آیندگان بر روی برگه‌های کاغذ پیاده کنیم.

از خود سیّد کمک خواستم. من برای این‌که مطالب را آن‌گونه که هست بیان کنم مجبورم به رویاهای صادقه‌ای که دیگران در مورد سیّد دیدند استناد کنم. و می‌دانم تنها پل ارتباطی ما با عالم بالا، رویاهای صادقه‌ای است که اصل دین نیز آن‌ها را تأیید می‌کند.

برای این‌که اثبات کنم سیّد به دلیل ارتباط شدید و خالصانه‌ای که با خداوند و اهل بیت (علیه السلام) داشته است به مقاماتی رسیده و هم اکنون نیز می‌تواند گره‌گشای بندگان خدا باشد باید مثال‌هایی بیاورم.

خداوند در قرآن شهدا را زنده خوانده. آن‌ها زنده‌اند و نزد پروردگار خویش روزی می‌خورند. در جایی دیگر آن‌ها را بهترین رفقای انسان خوانده.[۱]

همچنین علمای ما طبق روایات می‌گویند: شهید بعد از عروج از بند تعلقات دنیایی قدرت بیشتری می‌یابد و تأثیر گذارتر خواهد شد.

از طرفی همه‌ی ما به کراماتی که از علمای دین و امامزادگان عزیز (بعد از ارتحال آن‌ها) رخ می‌دهند اعتقاد داریم.

حال به قرآن مراجعه می‌کنیم و می‌بینیم که خداوند، مجاهدان در راه خودش را نسبت به آن‌ها که در جهاد شرکت نکردند به اجر عظیم برتری بخشیده. و کسی چه می‌داند که اجر عظیم خدا چیست!؟

آری، دوستان عزیز، سیّد مجتبی، از اولاد امامان معصوم بود. اهل علم بود. در لحظات فراقت، همواره مشغول کسب علم بود. اهل عبادت و اخلاص و تقوا بود. هیچ گاه دامن خود را با گناه آلوده نکرد.

ذاکر و مداح اهل بیت (علیهم السّلام) بود. او اهل جهاد بود. پیکر زخمی او گواه بر سختی‌هایی بود که در دوران جهاد تحمل کرد.

او از آنچه تصور می‌کنیم بالاتر بود؛ چون هر آنچه کرد، فقط خدا را در نظر گرفت. او در یک کلام «عبد» بود. بنده شایسته برای خدا.

حالا شاید قبول کنیم آنچه را که سیّد بعد از عروج خود می‌گوید؛

در عالم رویا به آن جانباز گفت: «تا چند روز هر کس بر سر مزام آمد، هر چه خواست از خدا گرفت؛ چون مادرم حضرت زهرا (علیها سلام) چند روز در کنار مزارم حضور داشتند.»

مدتی بعد با خوشحالی به دیدن یکی از دوستان می‌آید و با او سخن می گوید. وقتی از علت خوشحالی سیّد سؤال می‌کند پاسخ می‌شنود: «دیشب مزارم نورانی شد؛ چون میزبان آقا اباالفضل (علیه السّلام) بودم.»

علمدار، ص ۱۹۹ تا ۲۰۱٫


[۱]. آل عمران، ۱۶۹ و ۱۷۰ و نساء ۶۹٫