آمدم بالی سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلاً حال خوبی نداشت. وقتی بالای سرش رسیدم گفت: «حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.»

خودش می‌خواست آن‌ها را جدا کند که نگذاشتم.

به سیّد گفتم: «مگه چی شده، برا چی می‌خوای سرم و دستگاه‌ها رو دربیاری؟»

گفت: «می‌خوام برم غسل کنم.»

با تعجب گفتم: «غسل!؟»

نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «آمده‌اند مرا ببرند.»

از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سیّد مجتبی هیچ وقت حرف بی‌ربط نمی زد.

با چشمانش به گوشه‌ای از سقف خیره شد. فقط به آن‌جا نگاه می‌کرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمی دانستم چه کنم.

دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمده‌اند من را ببرند. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) حضرت علی (علیه السّلام) و مادرم حضرت زهرا (علیها سلام) اینجا هستند. من که نمی‌تونم بدون غسل شهادت برم!»

علمدار، حمید فضل‌الله نژاد، ص ۱۸۱٫