در این متن می خوانید:
      1. شهادت هانی بن عروه
      2. پس از شهادت

شهادت هانی بن عروه

پس از شهادت مسلم، عبیدالله دستور داد هانی را بکشند. محمد بن اشعث خواستار عفو هانی شد و به او گفت: تو از منزلت و مقام هانی در این شهر آگاهی و منزلت خاندانش را در میان قبیله‌اش می‌دانی و قوم او می‌دانند که من و رفیقم (اسماء بن خارجه) او را به نزد تو آوردیم. پس  تو را به خدا سوگند او را به من ببخش؛ چون من از دشمنی خاندان او که قدرتمندترین اهل شهر [کوفه] و پرجمعیت‌ترین اهل یمن هستند، بیمناکم.[۱]

عبیدالله [ابتدا] وعده داد که هانی را عفو کند؛ اما بعد از قضیه‌ی مسلم، از تصمیم خود برگشت و دستور داد او را به بازار ببرند و در آن‌جا گردن بزنند. هانی را به بازار بردند. وقتی به مکانی از بازار رسیدند که در آن‌جا گوسفند می‌فروختند، هانی، که دست‌هایش را به پشت کتف‌هایش بسته بودند، فریاد می‌زد: «ای قبیله‌ی مَذْحِج؛ امروز من قبیله‌ی مَذْحِج ندارم! ای قبیله‌ی مَذْحِج! کجاست قبیله‌ی مَذْحِج؟! و چون دید کسی یاری‌اش نمی‌کند، دست خود را کشید و آن را از ناحیه‌ی کتف باز کرد و گفت: «آیا عصایی، خنجری، سنگی یا استخوانی در این‌جا یافت نمی‌شود که با آن، مردی از خود دفاع کند؟!» [مأموران] بر سرش ریختند و دستان او را محکم بستند و (تصمیم گرفتند او را در همان جا به شهادت برسانند)؛ لذا به هانی گفتند: گردنت را جلو بیاور. او گفت: من چنین بخشنده و سخاوتمند نیستم و هرگز شما را در کشتن خود یاری نمی‌کنم. پس غلام عبیدالله که رُشید (یا راشد) نام داشت و تُرک‌تبار بود، جلو آمد و با شمشیر، ضربه‌ای به او زد؛ اما مؤثر واقع نشد. هانی گفت: اِلَی اللهِ المَعَاد اَللَّهُم اِلی رَحمَتِکَ وَ رِضوَانِکِ؛ «بازگشت به سوی خداست؛ خدایا به سوی رحمت و خشنودی تو». پس رشید شمشیر دیگری به او زد و او را به شهادت رساند.[۲] سن شریف آن پیرمرد مجاهد در آن موقع نود و چند سال بوده است.[۳]

بدین ترتیب شیعه‌ای مخلص، یاری باوفا و باحمیت و کسی را که در رکابش چهارهزار سواره و هشت هزار پیاده حرکت می‌کردند، در حضور مردم، مردمی سست عنصر و ترسو و بی‌وفا به شهادت رساندند و یک نفر از آن دوازده‌ هزار نفر پا به رکاب، جلو نیامد و به حمایت از هانی برنخاست و برای نجات او قدمی برنداشت تا برگ دیگری از خیانت، بزدلی و بیچارگی را از خود در تاریخ ثبت کنند.

پس از شهادت

شهادت مسلم و هانی، جوّی پر از رعب و وحشت در کوفه ایجاد کرد. اما عبیدالله که وجودش آمیخته با بی‌رحمی و قساوت قلب بود، به کشتن این دو بزرگوار اکتفا نکرد و برای آن‌که وحشت بیشتری در مردم ایجاد کند تا کسی جرئت عکس‌العمل و انتقام‌جویی نیابد، دست به جنایت دیگری زد. پس از شهادت این دو بزرگوار، عبیدالله دستور داد پیکرهای بی‌سر آنان را از پا به ریسمان بستند و در کوچه و بازار کوفه به زمین کشاندند[۴]و پس از آن، در نزدیک دارالاماره بدن‌های آنان را واژگونه به دار آویختند.[۵] اولین کشته‌ی بنی‌هاشم که پیکرش مصلوب شد، مسلم بود.[۶]

عبیدالله سرمست از این پیروزی و موفقیت، سر مسلم و هانی را همراه نامه‌ای توسط هانی بن ابی حَیَّه وَادِعی و زُبَیْر بن اَرْوَح تَمیمی، به شام فرستاد. او در نامه نوشته بود:

حمد و سپاس خدایی را که حق امیر مؤمنان (یزید) را گرفت، و او را از گزند دشمن کفایت کرد. امیر مؤمنان را آگاه کنم بر این‌که مسلم بن عقیل به خانه‌ی هانی بن عُرْوَه مرادی پناهنده شد. من جاسوس‌هایی بر آنان گماشتم و مردانی را در کمین آن دو نهادم و نقشه‌هایی برای آن دو کشیدم، تا آن‌ها را از خانه بیرون کشیدم و خداوند مرا بر آن دو مسلط و چیره کرد. پس آن‌ها را احضار کرده، گردن هر دو را زدم و اینک سرهای آن‌ها را توسط هانی بن ابی حَیَّه و زُبَیْر بن أرْوَح به سوی تو فرستادم.[۷] این دو نفر، از فرمان‌بران و پیروان ما و خیرخواهان [بنی اُمَیّه] هستند؛ پس امیر مؤمنان هرچه (درباره‌ی مسلم و هانی) دوست دارد، از این دو بپرسد؛ زیرا این‌ها اطلاع کافی دارند و صادق و فهیم و باورع هستند. والسلام.[۸]

این دو پیک، نامه را همراه سرهای مقدس مسلم و هانی برای یزید به شام بردند. یزید دستور داد که سرها را بر دروازه‌ی دمشق آویزان کنند[۹] و پس از اطلاع از اتفاقات کوفه و سؤالاتی که از فرستاده‌های عبیدالله کرد، نامه‌ای برای عبیدالله فرستاد و از او تقدیر و تشکر کرد و او را ستود و در نامه چنین نوشت:

اما بعد؛ تو همان‌طور که دوست می‌داشتم، عمل کردی و رفتارت دوراندیشانه و حمله‌ات با قوت قلب و شجاعانه بود. مرا از اندیشه بی‌نیاز کردی و دشمن را کافی بودی و با این کارت گمان و رأی من درباره‌ات درست از آب درآمد. من دو پیک و فرستاده‌ات را فراخواندم و از آنان سؤالاتی پرسیدم و با ایشان گفت‌وگو کردم. رأی، فضل و فرزانگی آن‌ها همان بود که تو نوشته بودی. پس با آنان به نیکی رفتار کن. به من خبر رسیده که حسین بن علی به قصد عراق حرکت کرده است. پس تو مکان‌های استراتژیک را زیر نظر بگیر [افراد را] با ظنّ و گمان، دستگیر و حبس کن؛ ولی فقط کسی را بکش که با تو به جنگ برمی‌خیزد و اخبار روزانه، اعم از خیر و شر را، برای من بنویس. والسّلام.[۱۰]

جسد شریف مسلم (ع) را در خارج و یا در مقابل یکی از درهای قصر کوفه (دارالاماره) به خاک سپردند تا قبرش زیر نظر نگهبانان قصر باشد… مسجد جامع کوفه در شرق مرقد شریف مسلم (ع) قرار دارد و در پس هر دو (مرقد و مسجد) ویرانه‌های قصر واقع شده است. این مثلث شگفت، حرف‌های بسیاری برای گفتن دارند و گوش دل می‌جویند تا رازهای خود را بی‌پروا با آنان در میان بگذارند.[۱۱]

عبدالله بن زیاد اَسَدی این ابیات را در شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه سرود:

فَإنْ کُنْتِ لا تَدْرِینَ مَا الْمَوْتُ فَانْظُرِی                    اِلَی هَانِیءِ فِی السُّوقِ وَ ابْنِ عَقیلِ

اِلی بَطَلِ قَدْ هَشَّمَ السَّیفُ وَجْهَهُ                 وَ آخَرَ یَهْوِی مِن طَمَارِ قَتِیلِ

أصَابَهُما أمْرُ الاَمِیرِ فأصْبَحَا                      أحَادِیثَ مَنْ یَسرِی بِکُلِّ سَبِیلِ

تَرَی جَسَداً قَدْ غَیَّرَ الْمَوتُ لَوْنَه                 وَ نَضْحَ دَمٍ قَدْ سَالَ کل مَسِیلِ

فَتیً هُوَ أحْیَی مِنْ فَتَاهٍ حَیّیهٍ                     وَ اَقْطَع مِنْ ذِی شَفْرَتَیْنِ صَقیلِ

أیَرْکَبُ أسْمَاءُ الْهَمَالِیجَ آمِناً                      وَ قَدْ طَلَبَتْهُ مَذْحِجٌ بِذُخُولِ

تُطِیفُ حَوَالَیْهِ مُرَادٌ وَکُلُّهُمْ                       عَلَی رِقْبَهٍ مِنْ سَائِلٍ وَ مَسُولِ

فَإنْ اُنْتُمْ لَمْ تَثْأرُوا بِأخِیکُم                      فَکُونُوا بَغَایَا اُرْضِیَتْ بِقَلِیلِ[۱۲]

امام حسین (ع) در مسیر کوفه و در منزل ثَعلَبِیَّه، از شهادت مسلم و هانی و این‌که در بازار کوفه جسدشان را روی زمین می‌کشیدند، مطلع شد.[۱۳] گزارش این مطلب، در جای خود ذکر خواهد شد.

 

منبع: کتاب مقتل جامع سیدالشهدا علیه السلام/ تحقیق و تنظیم: مهدی پیشوایی/ مؤلف: جمعی از نویسندگان / انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)


[۱]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۸؛ و نیز ر.ک: شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۳٫

[۲]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۸-۳۷۹؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۳،۶۴٫

[۳]. ابن سعد، «ترجمه الحسین و مقتله»، فصلنامه‌ی تراثنا، ش ۱۰، ص ۱۷۵٫

[۴]. بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۳، ص ۳۷۹؛ طبری، ‌تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۹۷؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۷۴٫

[۵]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۶۲؛ ابن شهرآشوب فقط مصلوب کردن پیکر هانی را ذکر کرده است. (مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۱۰۲).

[۶]. مسعودی، مُرُوجُ الذَّهَب، ج ۳، ص ۷۰؛ سبط ابن جوزی، تَذْکِره الخواص، ج ۲، ص ۱۴۵٫

[۷]. سر مسلم، نخستین سر از بنی‌هاشم بود که از شهری به شهری حمل شد (مسعودی، مُرُوجُ الذَّهَب، ج ۳، ص ۷۰؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۲، ص ۳۴۱-۳۴۲؛ سبط ابن جوزی، تَذْکِره الخواص، ج ۲، ص ۱۴۴-۱۴۵).

[۸]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۸۰؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۵٫

[۹]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۶۳؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۲۱۵؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۱۰۲٫

[۱۰]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۸۰-۳۸۱؛ شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۶۵، ۶۶؛ و به همین مضمون: بَلاذُری، انساب الاشراف، ج ۲، ص ۳۴۲٫

[۱۱]. محمد علی عابدین، مبعوث الحسین (ع)، ص ۲۵۱٫

[۱۲]. «اگر معنای مرگ را نمی‌دانی، به [پیکر] هانی بن عروه و مسلم بن عقیل در بازار نگاه کن».

«بنگر به قهرمانی که شمشیر صورتش را مجروح کرده است و به قهرمان دیگری که از بالای بلندی انداخته شد».

«فرمان امیر [ملعون] آن دو را به این سرنوشت دچار کرد؛ به‌گونه‌ای که مسافران، در راه‌ها داستان آن‌ها را برای هم نقل می‌کنند».

«جسدی را می‌بینی که مرگ، رنگ آن را تغییر داده و جوشش خونی را می‌بینی که در هر رگی جریان دارد».

«جوانمردی را می‌بینی که از یک دختر جوان نیز باحیاتر و (در شجاعت) از شمشیری که دو لبه‌ی آن صیقل داده شده، برنده‌تر بود».

«آیا اسماء (بن خارجه‌ی مَذْحِجی] با خیالی آسوده، سوار بر اسب‌ها می‌شود (و آسوده راه می‌رود) در حالی که قبیله‌ی مَذْحِج، خون هانی را از او طلب می‌کنند؟»

«قبیله‌ی مراد نیز اطراف او (اسماء) می‌گردند و همه چشم به راه‌اند که او بیاید و از او سؤال کنند و یا سؤال شوند».

«پس اگر شما [قبیله‌ی مَذْحِج و مراد] انتقام خون برادر خود (هانی) را نگیرید، [مانند] زنان بدکاره‌ای هستید که به اندک چیزی راضی گشته‌اند». ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۰۸؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۷۹-۳۸۰؛ شیخ مفید ، الارشاد، ج ۲، ص ۶۴٫ ابو حنیفه‌ی دِیْنَوَری از این اشعار، فقط چهار بیت را نقل کرده است الاخبار الطِوَال، ص ۳۵۷-۳۵۸).

[۱۳]. طبری،‌ تاریخ الامم و الملوک، ج ۵، ص ۳۹۷٫