رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره‌ی یکی از شهرهایش را می‌داد. بچه‌های گروه ضربت نگران خرمشهر بودند که در حال سقوط بود، و آبادان که به محاصره‌ افتاده بود و اهواز که در خطر قرار داشت. می‌گفتند تانک‌ها با چراغ‌های روشن در دشت عباس جلو می‌آیند و هیچ کس نیست که مقابلشان بایستد؛ جز مردم که سنگین‌ترین اسلحه‌ی ضد تانکشان شیشه‌های صابون و بنزین است.

حسین به بچه‌های گروهش (گروه ضربت) قول داد که به جنوب خواهند رفت اما خود هنوز نگران کردستان بود که هنوز آن قدرها امن و امان نشده بود و دشمن هنوز شهرها و ده‌هایش را تهدید می‌کرد. این آخرین باری بود که گروه ضربت تأمین امنیت جاده‌ای را در کردستان به عهده داشت. پس از آن به جنوب می‌رفتند که هنوز نمی‌دانستند دشمن با آن چه کرده است.

چهل روز بعد از آغاز جنگ بود که گروه ضربت با تمام تجهیزاتش به خوزستان رسید. آنها را به محض ورود به دارخوین فرستادند؛ جایی که مردم روستاهایش دستِ خالی از مقابل لشکر تانک‌ها می‌گریختند و در کنار پل «مارد» که دشمن آواز خوان و پای کوبان از رویش می‌گذشت، جسدِ خونین هجده مرد بر جا مانده بود که تا آخرین لحظه جنگیده بودند.

هیچ خط دفاعی وجود نداشت. همان روز اول، او و همراهانش که برای آشنایی به منطقه رفته بودند، با تانک‌ها درگیر شدند و آن‌ها را تا لب کارون عقب راندند. حسین و نیروهایش همان جا ماندگار شدند؛ در یک زمین کشاورزی که اگر دشمن نمی‌آمد، در آن گندم می‌رویید. هیچ سنگری نبود. آن‌ها دستِ خالی سه ماه زمین را کندند تا از یک شیار هفتاد و پنج سانتیمتریِ کشاورزی، خاکریزی به طول ۱۷۵۰ متر به وجود آوردند که اولین خط دفاع منطقه بود. از همان جا در مقابل دشمن مقاومت کردند که به «خط شیر» معروف شد.

منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر،  ص ۱۲ و ۱۳٫