«یعنی چه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بیایند و خاکریز بزنند؟»

تا به حالف آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم. رگ‌های گردنش باد کرده بود. با چهره‌ای ملتهب می‌گوید: «آتش شدیده یعنی چه؟ این حرف‌ها کدام است؟ بچه‌ها دارند زیر آتش مقاومت می‌کنند. آن وقت تو می‌گویی لودرچیها نمی‌توانند جلو بروند. اصلاً این طور نمی‌شود. من الان خودم را می‌رسانم.»

تا آقا مهدی بلند می‌شود، من هم بی‌سیم را برمی‌دارم و پشت سرش را از سنگر بیرون می‌دوم. آقا مهدی، موتور تریل را هندل می‌زند و روشن می‌کند. بی‌هیچ حرفی پشتش می‌نشینم. موتور از  جا کنده می‌شود و پرشتاب در زیر گلوله‌ها و خمپاره‌ها حرکت می‌کند.

توپ‌ها و خمپاره‌ها زوزه‌کشان می‌آیند و منفجر می‌شوند. حتماً نبرد سختی در خط مقدم آغاز شده است.

اوّلین بار است که می‌بینم دشمن در تاریکی پاتک می‌کند. نمی‌دانم حالا بچه‌ها در جلو در پناه خاکریز نصفه و نیمه چگونه می‌جنگند و مقاومت می‌کنند.

در چند چاله انفجار می‌افتیم و رد می‌شویم. با آن‌که منورها آسمان شب زده را روشن کرده‌اند، اما باز هم در میان آن همه گرد و غبار، دیدمان کم است. چراغ موتور خاموش است. می‌زنم به شانه‌ی آقا مهدی و با صدای بلند، طوری که مهدی بشنود، می‌گویم: «چرا چراغ موتور را روشن نمی‌کنی؟»

صدای آقا مهدی را از میان زوزه‌ی خمپاره‌ها می‌شنوم: «دیده‌بان‌های دشمن بر منطقه دید دارند. نباید ما را ببینند.»

ناگهان در چاله‌ی عمیقی می‌افتیم و هر کدام به سویی پرت می‌شویم.

درد به جانم می‌افتد. پوست زانو و دستانم گزگز می‌کند. می‌دوم به سوی آقا مهدی. چند منور بالای سرمان روشن می‌شود. آقا مهدی از جا بلند می‌شود. خیالم راحت می‌شود. دوباره سوار موتور می‌شویم.

به محوطه‌ای که لودرها پارک کرده‌اند، می‌رسیم. رانندگان لودرها در پناه خاکریزی نشسته‌اند. می‌رویم به طرف «اصلان» که مسئول لودرهاست. آقا مهدی می‌گوید: «مگر نشنیدی چه گفتم: «زود پاشید… جان بچه‌ها در خطر است. باید راه بیفتیم.»

اصلان می‌گوید: «اما آقا مهدی…»

-‌ اما ندارد. زود پاشید. من از جلو می‌روم، شما پشت سرم بیایید.

لودرها پرصدا گرد و خاک می‌کنند و پشت سر موتور ما گاز می‌دهند. بار دیگر در چاله‌ای می‌افتیم و بر زمین پرت می‌شویم. اصلان از لودر جلویی پایین می‌پرد و به سویمان می‌دود. چند خمپاره دور و برمان منفجر می‌شود. نفسم بند آمده است. زانویم به شدّت درد می‌کند و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. اصلان زیر بغلم را می‌گیرد. آقا مهدی، آرنجش را می‌مالد و می‌گوید: «بیل لودرت را بده پایین، با موتور نمی‌شود جل برویم.»

زانویم لق می‌خورد. لنگ‌لنگان، به هر زحمتی که هست، می‌رویم و در بیل لودر می‌نشینیم. بیل بالا می‌رود. لب می‌گزم و دردم را بروز نمی‌دهم.

لودر راه می‌افتد. ترکش‌ها به بدنه‌ی فلزی بیل می‌خورند و صدا می کنند. آقا مهدی جلو را نگاه می‌کند و با دست و اشاره، اصلان را که جلوتر از دیگر لودرها حرکت می‌کند، هدایت می‌کند. هر چند متر در چاله‌ای می‌افتیم و هر دو می‌خوریم به بدنه‌ی فلزی بیل و روی هم می‌افتیم. درد، طاقتم را بریده است.

یکهو در چاله‌ای می‌افتیم و لودر به پهلو خم می‌شود. بیل پایین می‌آید. چفیه‌ام را دور کاسه‌ی زانویم که خونی شده است، می‌بندم. اصلان می‌آید نزدیک بیل. آقا مهدی می‌گوید: «چرا حرکت نمی‌کنی؟»

اصلان هر چند لحظه یک بار ناخودآگاه از صدای انفجارها خم و راست می‌شود.

-‌ آقا مهدی، آتش خیلی شدید شده. آدم نمی‌تواند رد بشود؛ چه برسد به لودر. نمی‌توانیم جلو برویم!

آقا مهدی از بیل پایین می‌پرد. صدایشان را می‌شنوم: «الله بنده‌سی، آن‌جا بچه‌ها زیر آتش دشمن بدون خاکریز و جان پناه دارند می‌جنگند، آن وقت شماها می‌ترسید جلو بروید؟ پس توکّلتان کجا رفته؟»

-‌ به خدا اگر می‌توانستیم رد شویم، حرفی نبود. به حضرت عباس رد می‌شدیم. اما می‌بینی که نمی‌شود.

-‌ این حرف‌ها چیست؟ خدا حضرت ابراهیم را از دل آتش نمرود صحیح و سالم در آورد. این آتش که چیزی نیست.

چند خمپاره در نزدیکی‌مان منفجر می‌شود. آقا مهدی می‌پرد تو بیل. صدای اصلان را می‌شنوم: «یا علی… حرکت می‌کنیم!»

دوباره لودر حرکت می‌کند. گلوله‌ها و ترکش‌ها با صدای ناهنجار به بدنه و بیل لودر می‌خورند. دست آقا مهدی را می‌کشم و می‌گویم: «آقا مهدی، مواظب باشید. آتش زیاد است.»

آقا مهدی حرفی نمی‌زند. یکباره صدای شادمانه‌ی او بلند می‌شود: «خدا را شکر.. رسیدیم!»

آقا مهدی از بیل پایین می‌پرد. به زحمت بلند می‌شود. گوشه‌ی آسمان در حال روشن شدن است. بچه‌ها با خوشحالی به استقبالمان می‌آیند. می‌دانم که دیدن آقا مهدی را زیر آتش و در خط اول باور نمی‌کنند. با کمک یکی از بچه‌ها پایین می‌آیم. لودرچی با جدیت در طول خط سرگرم خاکریز زدن می‌شود. لنگ‌لنگان و بیسیم به دوش، همراه آقا مهدی به بچه‌ها سر می‌زنیم. آقا مهدی متوجه لنگیدنم می‌شود و می‌گوید: «چه شده ابراهیم… زخمی شدی؟»

می‌گویم: «چیزی نیست. زانوم کمی ضربه خورده.»

آقا مهدی بیسیم را از پشتم برمی‌دارد و می‌گوید: «چرا زودتر نگفتی مؤمن؟ برو استراحت کن.»

-‌ تو این وضعیت؟

-‌ به امید خدا دیگر خطری نیست. موقع برگشتن، صدایت می‌کنم… برو.

با آن‌که دلم نمی‌آید ازش جدا شوم، اما به ناچار می‌روم و سنگر خرابه‌ای پیدا می‌کنم. یک امدادگر می‌بینم. می‌آید سراغم و زخمم را پانسمان می‌کند. از شدت خستگی به خواب می‌روم.

منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص ۶۵ تا ۷۰٫