یکی از کارگرها که مردی جا افتاده و کمی چاق بود، گفت: «ان‌شاء‌الله امروز این خیابان را هم تمام می‌کنیم.»

اسماعیل، کفشش را کند، دمپایی پلاستیکی به پا کرد و گفت: «اگر همه مثل او کار کنند، بله.»

جوانی که خمیازه‌کشان دکمه‌های بلوزش را می‌بست، چند مشت محکم به سینه زد و گفت: «منظورت به ماست؟»

-‌ تو چرا به خودت می‌گیری، اصغر خان؟ زود باش، آفتاب درآمد.

مهدی با قدم‌های بلند به آن‌ها رسید. نگاهی به آن‌ها انداخت و بعد رو به یکی از کارگرها گفت: «آقا اسماعیل کجاست؟»

اسماعیل جلو رفت و گفت: «اسماعیل منم.»

مهدی، برگه‌ی تا شده‌ای از جیب درآورد و به اسماعیل داد.

-‌ سلام… من برای کار آمده‌ام!

اصغر غلتک را هل داد و گفت: «کار قحط بود، آمدی شهردار… با این حقوق بخور و نمیرش؟»

اسماعیل به اصغر تشر زد.

-‌ سرت به کار خودت باشد.

بعد رو به مهدی کرد و گفت: «ببین جوان، کار آسفالت‌کاری سخت است. گرما دارد، کوفتگی عضلات و سوختگی دارد. تو مثل این‌که تا حالا کارهای سخت نکرده‌ای. فردا نیایی بگویی: آی کمرم درد گرفت، زانوم گزگز می‌کند و گرما زده شده‌ام‌ها..»

مهدی لبخندی زد و گفت: «نه… مطمئن باشید شکایت نمی‌کنم.»

-‌ دمپایی تو وانت است. پات کن، بیا این‌جا.

– ‌چشم.

مهدی لباس عوض کرد، دمپایی پا کرد و سرکارش رفت.

آفتاب از افق جدا شده بود. کارگران شهرداری مشغول کار بودند. مهدی، شنهای مخصوص را با فرغون بر کف خیابان پهن می‌کرد. مرد جا افتاده که آقا مراد صدایش می‌کردند، روی شن‌ها قیر می‌ریخت و بعد پیرمردی دیگر، غلتک را روی آن‌ها می‌گرداند.

بوی قیر همه جا را گرفته بود. مهدی حواسش بود که اصغر و دو نفر دیگر، از اول کار با بهانه و روش‌های مختلف از زیر کار شانه خالی می‌کنند و طفره می‌روند. مهدی به طرف نیسان رفت. اصغر به بهانه‌ی آب خوردن نشسته بود و آب را مزمزه می‌کرد. مهدی لبخند زنان گفت:« اخوی، شما چقدر آب می‌خورید و استراحت می‌کنید؟»

سپس به آقا مراد و پیرمرد اشاره کرد و گفت: «این بنده خداها خسته شدند، از بس جور شما را کشیدند.»

اصغر ترش کرد. تندی پا شد و با صدای بلند گفت: «نفهمیدم… اصلاً به تو چه مربوط است؟ تو چه کاره‌ای که به من امر و نهی می‌کنی؟»

بعد رو به جوانی دیگر گفت: «تو را به خدا، رو را نگاه کن… هنوز نیامده، می‌خواهد رئیس بازی دربیاورد!»

مهدی گفت: «مگر من حرف بدی زدم؟»

اصغر گفت: «من خوشم نمی‌آید کسی تو کارهام فضولی کند. مگر چقدر حقوق می‌گیریم که واسه‌اش جان بکنم؟»

اسماعیل به طرف‌شان آمد و گفت: «این‌جا چه خبر است؟ اصغر، باز چه بساطی به پا کرده‌ای؟»

اصغر با غیظ به مهدی نیم نگاهی انداخت و به سر کارش رفت. مهدی، فرغون شن‌ها را برد. آقا مراد، عرق صورت و پیشانی‌اش را با دستمال چهارخانه‌اش گرفت و گفت: «سر به سرشان نگذار جوان. اصغر، آدم تنبلی است. کار امروزش نیست. همیشه همین طور است.»

مهدی پرسید: «شما چقدر حقوق می‌گیرید؟»

-‌ روزی پنجاه تومان!

مهدی سرخ شد. لبش را گزید. آقا مراد گفت: «چرا ناراحت شدی؟»

م-‌ هیچی… چیزی نیست.

آفتاب به وسط آسمان نزدیک می‌شد. اسماعیل به طرف مهدی که غلتک هل می‌داد، آمد و گفت: «بارک‌الله جوان، ازت خوشم آمد. پولی که می‌گیری، حلالت باشد. از صبح حواسم بهت هست. تو کارگر خوبی هستی.»

مهدی لبخندی زد. صدای اصغر بلند شد.

-‌ بازرس آمد.

مهدی،رد نگاه اسماعیل را گرفت. ماشینی از دور به سویشان می‌آمد. اصغر و دوستانش به سرعت مشغول کار شدند. پیرمرد که از زور کار به نفس نفس افتاده بود، گفت: «ببین چطوری به کار افتادند؟ همیشه باید زور بالای سرشان باشد.»

مهدی گفت: «شاید زیاد هم مقصر نباشند. حقوق شماها کم است.»

پیرمرد با تعجب به مهدی نگاه کرد.

ماشین به آن‌ها رسید و ترمز کرد. دو نفر از ماشین پیاده شدند. اسماعیل به طرفشان رفت و رو به یکی از آن دو که لباس مرتبی پوشیده بود و عینکی دودی به چشم داشت، سلام کرد. مرد عینکی در حالی که آهسته روی آسفالت نرم و داغ قدم برمی‌داشت. از روند کار پرسید و اسماعیل جواب داد. بازرس ایستاد. تکه‌ای چوب از زمین برداشت و کف کفش‌هایش را پاک کرد. سر که بلند کرد، نگاهش به مهدی افتاد که بی‌توجه به آن‌ها عرق‌ریزان در حال کار بود. بازرس مثل برق‌گرفته‌ها خشکید. مرد همراهش پرسید: «چی شده؟ آقای نوری؟»

نوری، عینکش را برداشت، آب دهان قورت داد و گفت: «من درست می‌بینم، حیدری»

حیدری با تعجب گفت: «منظورتان را نمی‌فهمم!»

نوری، مهدی را نشان داد و گفت: «مهندس باکری..»

حیدری دقیق شد:

-‌ یعنی چه؟ بله… خودش است… مهندس باکری. رودست خوردیم قربان.

نوری و حیدری به سرعت به طرف مهدی رفتند و با ترس و احترام سلام کردند. اسماعیل و دیگران با تعجب نگاهشان کردند.

اسماعیل جلو رفت و گفت: «جناب شهردار، من شرمنده‌ام، تو را به خدا، ما را ببخشید.»

اصغر هم که حسابی جا خورده بود، مهدی، غلتک را گوشه‌ای گذاشت و رو به اسماعیل و کارگرها گفت: «مگر شما چه کرده‌اید که ببخشم یا حلال کنم؟»

آن‌گاه رو به نوری کرد. برق غضب چشمانش، دل نوری و حیدری را خالی کرد.

-‌ مگر شما مسئول رسیدگی به این‌جا نیستید؟ مگر من شما را مأمور نکرده‌ام به کارگاه سر بزنید و کم و کسری‌شان را گزارش کنید؟

-‌ نوری با ترس و لرز گفت: «چه قصوری از بنده سرزده؟»

-‌ چه قصوری؟! این بنده خداها حقوقشان چقدر است؟

رنگ از صورت نوری پرید. مهدی با صدای بلند گفت: «تو چطور دلت می‌آید از حقوق این بنده خدا بدزدی؟ خودت کم حقوق می‌گیری؟»

نوری سرش را پایین انداخت.

مهدی، لباسش را عوض کرد. رو به نوری و حیدری گفت: «شما اخراجید. فردا برای تسویه حساب به شهرداری بیایید.»

بعد رو به اسماعیل و کارگرها کرد و گفت: «حلالم کنید. قصدم فضولی تو کارتان نبود. می‌خواستم از نزدیک در سختی کارتان شریک باشم. از حالا، هر مشکل و مسئله‌ای داشتید، مستقیماً مرا در جریان بگذارید. خداحافظ.»

مهدی، دست آن‌ها را فشرد. شانه‌ی اصغر را هم که با شرمساری اشک می‌ریخت نوازش کرد و به سوی شهرداری رفت.

منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص ۳۹ تا ۴۶٫