مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور می‌آمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شد. حمید بود، عرق‌ریزان با دو کوله‌ی بزرگ بر دوش می‌آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‌ها را بر زمین گذاشت و همان جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد و بعد شانه‌هایش را مالید و گفت: «چی شده حمید… زهوارت در رفته؟»

حمید که نفس تازه می‌کرد، به خنده افتاد و گفت: «هنوز نه؛ اما…»

-‌ اما چی؟ خیلی نگرانت بودم.

-‌  هیچی. کم مانده بود گیر ساواکی‌ها بیفتم.

-‌ چی؟ ساواکی‌ها؟

حمید بلند شد. مهدی، کوله‌ها را به دوش گرفت.

از سنگینی کوله‌ها، بدنش تاب برداشت. حمید گفت: «حالا می‌بینی من با چه بدبختی این‌ها را از آن طرف مرز تا اینجا آورده‌ام؟»

-‌ تو ماشاء‌الله جوانی؛ اما من پیر شده‌ام. خب، حالا تعریف کن، ببینم چه شده.

تپه را دور زدند و به قاطر رسیدند. حمید کمک کرد تا مهدی کوله‌ها را روی قاطر بگذارد و جایشان را محکم بکند.

-‌ از سوریه (حمید باکری پس از تحصیل در شهر آخن، به سوریه رفته بود.) که سوار اتوبوس شدم، چشمم به جوان لاغر و چشم درشتی افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‌پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز دیدم این طور نمی‌شود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. خلاصه کنم… نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک. تا این‌جا یک نفس آمدم. دیگر پیرم درآمد.

مهدی گفت: «حالا ببینم بارت چی هست؟»

حمید گفت: «اسلحه و مهمات.»

مهدی با تعجب به حمید نگاه کرد. حمید گفت: «چرا این طوری نگاهم می‌کنی. مگر این سومین بار نیست که از ترکیه برایت سلاح و مهمات می‌آورم؟»

-‌ آخر چطوری از سوریه…

حمید خندید و گفت: «پدر پول بسوزد! راننده وقتی اسکناس‌ها را دید، مثل موم نرم شد. البته بهش نگفتم بارم اسلحه و مهمات است. گفتم قاچاق است. در جا قبول کرد.»

مهدی گفت: «خیلی خوب شد. با این‌ها می‌توانیم حسابی جلوی ساواکی‌ها دربیاییم.»

حمید روی قاطر پرید. مهدی، افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.

منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص۳۲ تا ۳۴٫