کاظم و مهدی با هم به خانه رسیدند. در خانه نیمه باز بود. کاظم شک کرد. مهدی آهسته در را باز کرد. آبا چند روز پیش برای دیدن اقوامش به روستا رفته بود. طبق قرار، هیچ کدام از آن سه، در خانه را باز نمی‌گذاشتند؛ اما حالا در خانه باز بود. کاظم به مهدی اشاره کرد. مهدی نیم نگاهی به اطراف انداخت. آهسته کلتش را از کمر بیرون کشید و مسلح شد. هر دو گربه‌وار به دورن خانه خزیدند. هیچ صدایی نمی‌آمد.

کاظم نرم و چابک، از پله‌ها بالا رفت. مهدی هم با احتیاط از پله‌ها بالا کشید. در اتاقشان نیمه باز بود. کاظم به اتاق پرید. چشمانش از تعجب گرد شد. تمام وسایل اتاق به هم ریخته بود. مهدی هم وارد اتاق شد. کاغذها و کتاب‌ها، در گوشه و کنار اتاق، پاره و در هم ریخته شده بود. تشک‌ها و متکاها پاره و حتی دو پشتی کهنه‌شان جر خورده بود. قابلمه‌‌ی غذا دمر شده و بوی نفت، اتاق را گرفته بود. مهدی، ترسیده و نگران گفت: «یا امام حسین، چه بلایی سر حمید آمده؟»

کاظم به دیوار تکیه داد و زیر لب گفت: «کار ساواکی‌هاست.»

مهدی نشست و سرش را در دست گرفت. ناگهان کاغذ و کتاب‌های گوشه‌ی اتاق به جنبش درآمد. بعد حمید با سر و صورت متورم و لب خونی و چشمان کبود بلند شد. مهدی جلو دوید. حمید را بغل کرد و با بغض گفت: «حمید جان، چه بلایی سرت آورده‌اند؟»

خون خشکیده، لب حمید را تیره کرده بود. کاظم، لیوان آب را به او خوراند. حمید، بریده بریده گفت: «همه جا را به هم ریختند. حسابی کتکم زدند.»

کاظم گوشه‌ای نشست. هر سه برای لحظاتی ساکت ماندند. یکهو کاظم پقّی زد زیر خنده و گفت: «تو را به خدا، ریخت و قیافه‌اش را ببین!»

مهدی اول نخندید؛ اما بعده به خنده افتاد. حمید عصبانی شد و گفت: «به چی می خندید؟ ببینید مرا به چه حال و روزی انداخته‌اند!»

کاظم خنده خنده گفت: «واقعیتش، به حال و روزت می‌خندیم.»

حمید بلند شد. جلوی آینه رفت. با دیدن صورت کوفته‌اش جا خورد. برگشت طرف کاظم و مهدی و گفت: «مرا به اینجا کشانده‌اید که به کتک بدهید… بی‌معرفت‌ها؟!»

مهدی و کاظم ریسه رفتند. حمید هم به خنده افتاد. چند لحظه بعد، مهدی گفت: «خب بچه‌ها، دیگر بس است. این اولین درسی بود که ساواکی‌ها به ما دادند. باید به فکر خانه‌ی دیگری باشیم.»

حمید در حالی که به گونه‌ی متورمش در آینه نگاه می‌کرد، گفت: «حتماً نمره‌ی من هم بیست شده!»

دوباره هر سه به خنده افتادند.»

منبع: کتاب آقای شهردار- شهید مهدی باکری، انتشارات سوره مهر، ص ۲۸ و ۳۰٫