گفت: ای به خون تپیده! مکرّم برادرم! 
کافتاده ای به روی زمین، در برابرم 

آیا تو آن حسین منی؟ کز شرف نمود 
بر دوش خود سوار، تو را جدّ اطهرم 

بر خاک می‌نشینی و ننْشینی‌ام به چشم 
آتش به دل مزن، مگر از خاک کم‌ترم؟ 

صابر شدم به هر ستم و هر بلا، ولی 
هرگز نمی‌رود دو مصیبت ز خاطرم 

این داغ سوزدم که میان دو نهر آب 
لب‌تشنه، جان سپرده ای اندر برابرم 

این درد کاهدم که یکی کهنه پیرهن 
گفتی بده که تا نبَرد کس ز پیکرم 

آن پیرهن به جسم شریفت نمانْد و مانْد 
عریان در آفتاب، تن پاک دلبرم 

برخیز کز وداع تو بر جان زنم شرار 
کاینک ز خدمتت، به تحسّر مسافرم 


شاعر: میرزا یحیی مدرّس اصفهانی